-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دی 1396 13:41
این مصیبت ها تموم نشدنی ان انگار .داشتیم به سالگرد پلاسکو نزدیک میشدیم فاجعه ای بدتر اتفاق افتاد.سانچی غرق شد و. .. امید همه ناامید. اکثرا جوان بودن. خدا به داد دل خانواده هاشون برسه. یه وبلاگ رو گاهی وقتا میخوندم به اسم خرس. با فیلتر شکن باز میشد و پستاش پر و پیمون بود و از حوصله من خارج. دریانورد بود. امروز اولین...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1396 17:58
امروز حدودای ساعت 4 سرو صدای بچه ها رو تو کوچه پشتی میشنیدم اومده بودن بازی تو کوچه . درست مثل وسط تابستون. چرا اینجوریه . هوا گرمه،بارندگی نیست، اخه چجوری عادت کنیم که وسط زمستون تو دیماه حال و هوای اواسط مرداد باشه. بحران آب جدیه. پارسال اینموقع با سلام و صلوات در حالیکه پامون تا زانو میرفت تو برف دخترک رو میبردم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 دی 1396 09:04
خواهرم دوسال از من بزرگتره. هر چی من دوستیهام محکم و اساسی بود اون تو دوست پیدا کردن مشکل داشت. خیلی وقتا با هم یه مدرسه میرفتیم و میدیدم که زیاد ارتباط خوبی با همکلاسیهاش نداره البته بودن یکی دو نفر که حسابی باهاش دوست به قول معروف جون جونی بودن اما کلا دوستیهاش خوب شروع میشد و زود تموم. علتش هم به نظر من مشخص...
-
برای خودم
یکشنبه 10 دی 1396 07:49
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 20:08
اینستاگرام رو مدتیه بستم . دلمم اصلا تنگ نشده.تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که پستهای یه سری ادما رو ازدست میدم از جمله مهراب قاسمخانی. به شدت واکنشهاش به موضوعات روز به فکر من نزدیکه. انگار اون کپشنها رو من میخواستم بنویسم . زبردستی نویسنده ای مثل اون واقعا به وجدم میاره. بعد از اون هم امیر مهدی ژوله ست و صفحه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 14:42
روند عجیبیه و من به عینه دارم میبینم که زنهای شاغل و موفق مجرد (اکثرا) کم کم به زنان خانه دار و صرفا خانه دا ر متاهل تبدیل میشن. بیشتر دیدم که پسرها البته زمان ما شاید هم الان دنبال ازدواج با یه خانم شاغلن. مامانم دوست داشت عروسش تحصیل کرده و شاغل باشه شاید بخاطر اینکه ترجیح میدن بار زندگی کمتر روی دوش گل پسرشون باشه....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 دی 1396 08:30
دلم نمیخواد از حال بدم بنویسم. اما نمیدونم چرا فقط وقتی بدم نیاز به نوشتن دارم. صبح دعوای بدی با شوهر داشتم کله سحر، خسته ام . شدت افسردگیم بالاست اونقد که اشک ریختن برام شده ارزو. کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم اگه یه دل سیر به حال و روزم گریه میکردم شاید بهتر میشدم ،اما اشک رفته از خونه چشمم. تا حالا شده سر خانواده تون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذر 1396 15:20
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذر 1396 12:11
اون چند روز تعطیلات اون هفته بدون مادرشوهر واقعا خوش گذشت. شوهر فقط ما رو برد و اورد. همه چیز خوب بود بجز یه مورد که خواهر بدون اطلاع من موهای دخترک رو از ته زد !مثلا میخواست سوپرایزم کنه. خدا منو بکشه انقد شوک شدم که مثه چی سرش داد زدم. من خیلی عوضی ام. من از خودم بیزارم. دلم میخواد خودمو عوض کنم. دلم میخواد کس دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذر 1396 18:09
امروز بیش از حد کار داشتم و خداروشکر همه ش انجام شد. روز چهارشنبه نامه استعفا رو فکس کردم. همش دنبال یه نشونه بودم که نکنم! تمام هفته به مریض داری گذشت منم طبعا تو خونه زندانی بودم. دخترم رو همون روز نیم ساعت بردم مدرسه تکالیفش رو بگیره. بعد سوار ماشین شدیم و خودمو رسوندم به یه مغازه برای فکس کردن نامه. تا من رسیدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آذر 1396 20:07
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبان 1396 08:36
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبان 1396 08:05
نود در صد ایران روی گسل زلزله ست. خدایا نکن دیگه،خوب؟!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبان 1396 08:39
نباید، هیچ بچه ای بمیره. نباید هیچ پدری فرزندش رو خاکی و کبود از زیر خروار خروار خاک بیرون بکشه. نباید هیچ مادری صورتشو چنگ بزنه و وی وی گویان به دنبال جگرگوشه ش زیر آوار باشه. نباید هیچ سقف آرامشی باعث مرگ و کشتار بشه. نباید هیچ بچه ای گنگ و مبهوت،خانه اش رو ویران ببینه و پدر و مادرش رو ناپدید. این همه اندوه از کجا...
-
فریاد! خدا!
دوشنبه 22 آبان 1396 13:03
اخبار زلزله دیشب رو پیگیری میکنم. یکمی این ورتر تکون میخورد زمین زیر پای ما، حال و روز من الان چطور بود. دیگه چه اهمیتی داشت بی توجهی ها،مشکلات شغلی،حرف ها و حدیث ها. دیشب داشتم باخواهرم حرف میزدم که یکدفعه جیغ کوتاهی کشید و احساس کردم با گوشی داره میدوه. چند دقیقه بعد بود که متوجه شدم اونجا زلزله اومده. البته فقط...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبان 1396 16:10
بعد از دو تا اخر هفته وحشتناک ،سومی به خیر گذشت. شوهر چهارشنبه ظهر با دوستاش رفت تهران. از قبل با باباش هماهنگ کرده بود بیاد دنبال ما.بهیچ وجه نمیذاره من تو این جاده رانندگی کنم. اخه روستاییه و پرت. اون ساعت 1 رفت. البته من سریع دخترک رو از مدرسه اوردم قبل رفتن باباشو ببینه. پدرشوهر هم نزدیکای سه رسید. خیلی تمییزه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبان 1396 19:08
امروز صبح یکی از دوستای خیلی قدیمیم زنگ زد یه دوساعتی حرف زدیم. حالم خیلی بهتر شد. این دوستم دختر مومنیه. حرفاش واقعا تاثیر گزار بود. دیروز نامه دفاعیه م رو فاکس کردم. فعلا خبری نشده. شوهر این چند روز خیلی دلداریم داد. قطعا فهمیده که تمام این اتفاقا بخاطر اون پیش میاد. کلا آرامش ندارم. شاید چون نزدیک پ هست بهم ریختگیم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبان 1396 11:03
-
دلخوشی های کوچک
پنجشنبه 11 آبان 1396 11:19
دو تا سریال خریدم. مدتها بود دلم میخواست سریال فرندز رو ببینم. از طرفی سریال عشق ممنوع تنها سریال ترکی بود که خوشم اومد ازش، جمع و جور و فاخر با روند داستانی مشخص. نه مثل این سریالای جدید. هر وقت مامانم اینا اکیا میبینن من رسما فرار میکنم. متنفرم. البته سلیقه ایه . فقط و فقط دو تا سریال رو از جم دنبال کردم یکی همین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبان 1396 13:29
به توصیه یکی از دوستان قرار بود کتابهایی رو که خوندم اینجامعرفی کنم دیدم بهتره تو یه فضای فرهنگی بدور از نک و ناله باشه پس دوستان کتابخون و کتاب بازم لطفا به وبلاگ جدید من بیاید و البته منتظر ایده های خوبتون هستم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبان 1396 14:46
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبان 1396 14:39
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مهر 1396 15:48
کتاب که باشه کمتر سرم تو گوشیمه. من عادت بدی که دارم اگه رمان دستم بگیرم از خواب و خوراک میوفتم تا تمومش کنم . از زویا پیرزاد عادت میکنیم و چراغها را من خاموش میکنم، رو خونده بودم . سه کتاب رو که خریدم گفتم وای الان تا این تموم بشه از جام بلند نمیشم یعنی میخوام ،نمیتونم، حسابی درگیر داستان میشم. اما خیلی لذت بردم این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1396 19:20
روز اول پ باشه و سردرد میگرن هم هجوم اورده باشه. به زور رفتم خرید، ناهار رو روبراه کردم و یه گور پدر ظرفای کثیف و آشپزخونه منفجر شده گفتم و ژلوفن خوردم و رفتم که بخوابم که صدای زنگ گوشیم خبر بد رو داد ،دخترک زمین خورده و خودتو برسون، چجوری رسیدم مدرسه و چی پوشیدم اصلا و چی گفتم وقتی بالای ابروی شکافته جیگر مامان رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهر 1396 19:30
مامان و خواهرم رفتن مسافرت. بالاخره بعد نزدیک 2 سال مامانم راضی شد از خونه بیاد بیرون،ولی بابام مصرانه ترجیح میده هیچ جا نره. خدا کنه بهشون خوش بگذره. فعلا فقط تونستم با واتساپ باهاشون تماس داشته باشم دوبار تصویری ارتباط داشتیم خداروشکر راضی بودن. فقط نگران بابا هستم که تنهاست. دلم میخواست امروز بریم شهر پدری اما شوهر...
-
تموم شد
دوشنبه 10 مهر 1396 20:00
-
احمقهای زیبا
یکشنبه 2 مهر 1396 17:16
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریور 1396 18:12
-
مدرسه
چهارشنبه 29 شهریور 1396 15:41
-
بچه رئیس
دوشنبه 27 شهریور 1396 22:35