یه جور عجیبیه روزهای اخر شهریور و اوایل مهر. انگار یه نیروی عجیبی سوق میده ادم رو دم لوازم تحریری. انگار واجبه تو این حال و هوا پی خرید پاک کن و قمقمه باشم. حس و حالم شبیه روزهای دانشجوییه. روزهای بیم و امید. دور شدن مجدد از خانواده بعد از سه ماه گرم و دوست داشتنی و امید رفتن به موطن دومم شیراز و دیدن دوستانی که کم از خواهر برام نبودن. جمع کردن ساک و چمدان و چک کردن کم و کسریها. چهارده ساعت سخت طی کردن جاده و اول صبح رسیدنهام به ترمینال کاراندیش.
اخ که چه خوابی بود بعد رسیدن.اگر امور خوابگاهها نامردی نکرده بود و بخاطر تبدیل کردن اتاقها به محل اسکان مسافران تابستانی، بی خانمانمون نکرده بود( که اکثرا همین روال بود) ،در اتاق رو میبستم و چند ساعت در بیخبری مطلق میخوابیدم. با صدای کشیدن ساکها داخل راهرو وصدای همهمه بچه ها که یکی یکی میرسیدن بالاخره چرتم میپرید و دیدارها بعد از سه ماه تازه میشد. اولین غروب دلتنگی و دوری از خانواده ها رو کنار هم میگذروندیم. درب بالکنهای مشرف به باغ ارم رو باز میکردیم و با نسیم خنک و دلچسب غروبهای شیراز از تابستونی که گذشت میگفتیم. یکی نامزد کرده بود و یکی هم بیقرار بود برای دیدار یارش که دانشجو بود و به ناچار از هم دور افتاده بودن. یه فلاسک چای بود و ما که دوباره دور هم جمع شده بودیم و غم غربت رو با خواهرانگی برای هم کم میکردیم.
چقدر دلم برای اونروزا تنگ شده، چه خواب و خیالهایی داشتم و چقدر دنیام بزرگ بود و چقدر احساساتی بودم.
نمیدونم این حس نوستالژیک تا چند سال دیگه جوونه هاش رو تو دلم حفظ میکنه اما نمیخوام هرگز حال و هوای مهر برام عوض بشه. میخوام حس همون محصل خجالتیه مغرور رو داشته باشم که قول داده امسالش بهتر باشه. دل میسپره به کتاب و قلم نو و حال و هوای تحصیل.
بالاخره مهر من هم فرا میرسه.