میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

این مصیبت ها تموم نشدنی ان انگار .داشتیم به سالگرد پلاسکو نزدیک میشدیم فاجعه ای بدتر اتفاق افتاد.سانچی غرق شد و. .. امید همه ناامید. اکثرا جوان بودن. خدا به داد دل خانواده هاشون برسه. 

یه وبلاگ رو گاهی وقتا میخوندم به اسم خرس. با فیلتر شکن باز میشد و پستاش پر و پیمون بود و از حوصله من خارج. دریانورد بود. امروز اولین کاری که کردم به اون وبلاگ سر زدم فکر کردم چون دریانورد حتما چیزی نوشته اما انگار مدتیه اپ نکرده یه دفعه ترسیدم نکنه ...

دخترک تا از راه رسید گفت مامان امروز حرف ک خوندیم املا میگی برام. گفتم بنویس کشتی در آتش بود

امروز حدودای ساعت 4 سرو صدای بچه ها رو تو کوچه پشتی میشنیدم اومده بودن بازی تو کوچه . درست مثل وسط تابستون. چرا اینجوریه . هوا گرمه،بارندگی نیست، اخه چجوری عادت کنیم که وسط زمستون تو دیماه حال و هوای اواسط مرداد باشه. 

بحران آب جدیه. پارسال اینموقع با سلام و صلوات در حالیکه پامون تا زانو میرفت تو برف دخترک رو میبردم پیش دبستانی امسال صبحها دو به شک ام  که سوییشرت بپوشم یا پالتو. اونموقع ها که نوع آب و هوا رو تو جغرافی استان میخوندیم سرد و خشک نمیفهمیدم یعنی چه الان تازه فهمیدم خشک یعنی چه. امسال دیگه نمیشه گفت آب هست ولی کم است باید بگیم آب نیست که نیست که نیست.

جمعه ها چرا انقد دلگیره. شوهر وقتی حوصله ش سر میره انگار ارث پدرش رو من خوردم یه آبم روش. میزنه بیرون میره با دوستاش میچرخه تازه یادش میوفته روز تعطیل زن و بچه ش ته خونه ان .خوش اخلاق میشه زنگ میزنه حالا کی؟ اخر شب همه جا تعطیل از تنهایی و حوصله سر رفتن انقد دور خودمون چرخیدیم که دخترک یه گوشه خوابش برده منم که روزم به فنا رفته تو دلم میگم دستت درد نکنه زحمت نکش. همیشه همینجور بوده بیرون رفتن با ما براش تفریح حساب نمیشه. یه فیلسوفی زحمت کشیده گفته باید واقعیات زندگی رو با بیرحمی بپذیریم تا دچار افسردگی و اضطراب نشیم. منم پذیرفتم. برن به درک تمام واقعیاتی که عرصه رو بهم تنگ کردن.

این شهر کوچک هم هیچی نداره نه جای تفریحی نه شخص آشنایی. گاهی وقتا دلم یه دوست میخواد که رودرو بشینم باهاش حرف بزنم دغدغه بچه و الان دیر میشه باید شام درست کنم و وای ناهار فردا چی میشه و باید برگردم و ... نداشته باشم. ندارم ،نیست ،اینم یه واقعیت دیگه که پذیرفتمش. 

دچار پارانویید شدم حال بدیه همش فکر میکنم یا خودم یه بیماری مهلک میگیرم یا خانواده ،دور از جونشون. من که یه شخص درجه یک خانواده رو ازدست دادم میفهمم چه سخته ،اینکه دیگه هرگزززززز صداشو نمیشنوم که بلند و کش دار پشت تلفن بگه الوووووو بعد هردومون ضعف کنیم از خنده. میترسم. ازهمه چیز حاضرم بگذرم فقط عمر طولانی برای خانواده م بخوام. واینکه انقد عمر کنم که دخترم مستقل بشه. میترسم ترس بده باید از خودم دورش کنم ولی کابوس های شبانه ولم نمیکنن. بعد تندی صدقه میدم زنگ میزنم مامانم صداشونو میشنوم و خداروشکر میکنم.


این مطلبی که میخوام بنویسم نظر شخصیمه شاید شما خواننده من زیاد موافق نباشین اما من بهش معتقدم; یه زن بخش مهمی از انرژی روزانه ش رو از همسرش میگیره. مثل یه غنچه که با نوازش شبنم و آفتاب باز میشه،زن هم همینطوره. زنی که با تمام ناملایماتی که از جانب همسرش میبینه و شاهد انواع بدقلقیها و بهانه جویی ها هست و همچنان پرچم خانواده رو بالا نگه داشته و میپزه و میشوره و بچه داری میکنه و عشق میده و کار بیرون میکنه و مدیره و مدبره،اون زن هنر کرده نه اون زنی که هفته ای چند بار شوهرش براش از محل کارش گل میفرسته بله قربان گوی زنشه، شارژش میکنه حمایتش میکنه، یه پای کار خونه ست و قرمه سبزی جا میندازه و بچه داری میکنه و ... اینجور موارد،هنر مال اون مرده که زن رو مثل یک گل شکفته کرده .

 به اعتقاد من اگر اون زنان دسته دوم جز دسته اول بودن و پیشرفت و پر انرژی بودنشون   میتونست اونا رو غره کنه نه وقتی که بستر فراهمه و حمایت شریک همه جانبه میسر. 

غروب جمعه ست دل من گرفته شوهر رفته. و دخترک داره کارتون میبینه و من حسابی احساس تنهایی میکنم. بیچاره غروب جمعه من هر روز تنهام و همه چیز رو گردن این غروب بدنام میندازم.



خواهرم دوسال از من بزرگتره. هر چی من دوستیهام محکم و اساسی بود اون تو دوست پیدا کردن مشکل داشت. خیلی وقتا با هم یه مدرسه میرفتیم و میدیدم که زیاد ارتباط خوبی با همکلاسیهاش نداره البته بودن یکی دو نفر که حسابی باهاش دوست به قول معروف جون جونی بودن اما کلا دوستیهاش خوب شروع میشد و زود تموم. علتش هم به نظر من مشخص بود،خواهرم تا حدی رک گو هست. چیزی تو دلش نیست ولی چیزی به مغزش بیاد،به زبونش هم اومده و قطعا خیلی ها رو این رفتار ناراحت میکنه.

چند وقت پیش برای کاری رفته بودم که اتفافی یکی از همکلاسیهای سابق خواهر رو دیدم. به هم آشنایی دادیم و اون شمارش رو داد که به خواهرم برسونم.تا مدتها خواهرم سراغ شماره نرفت تا اینکه خودش اتفاقی باز دوستش رو دیده بود و دیدارها تازه شده بود.

تا اینجاش حله،زمانی من کنجکاو شدم که متوجه شدم رابطه خواهرم با این همکلاسی دوره راهنمایی که اسمش ندی ست خیلی نزدیک شده ،هر روز با هم تلفنی ارتباط دارن و ندی علیرغم مشغله زیاد و داشتن دو تا بچه مرتب خواهرم رو دعوت میکنه. 

از یه طرف خوشحال بودم که خواهری سرش گرم شده و از تنهایی درومده و از طرفی هم حسابی کنجکاو شده بودم که چطور انقد رابطه شون نزدیک شده. شاید کس دیگری هم جای من بود براش این موضوع سوال ایجاد میکرد. با توجه به خصلت خواهرم توقع همچین رفت و امدی رو نداشتم.اما به خودم میگفتم که شاید مراقبه و احتمالا حرفی نمیزنه که ندی دلگیر بشه با بد برداشت کنه  ،اما خواهرم تعریف می کرد که از ندی پرسیده که وقتی بچه دومت هم دختر شد خانواده شوهرت ناراحت نشدن ،فهمیدم نه خواهرم در هر صورت حرفشو میزنه. راستش همون موقع هم بهش گفتم که نباید این جوری میگفتی مگه چه اشکالی داره دو تا فرزند دختر داشتن. که گفت نه ندی اکی هست و با هم راحتیم. 

خونه ندی به ما نزدیکه اما موضوع جالب توجه اینجا بود که هر بار خواهر رو دعوت میکرد خودش میبرد و میورد و یه بار که اخر شب خواهر رو رسوند من هم اونجا بودم و رفتم دم در باهاش احوالپرسی کردم. 

شاید با چیزهایی که نوشتم به نظر برسه که ندی یه دختر مردم دار و مهربانه ،یعنی اولین تلقی من این بود،خوب این ادم با این توصیفات قطعا باید رفتار اجتماعی قابل قبولی داشته باشه درحالیکه وقتی من به رسم ادب رفتم دم در و احوالپرسی کردم ازش بخاطر مهمان نوازیش نسبت به خواهرم تشکر کردم یه ادم خیلی آداب دان به نظرم نیومد. 

حس عجیبی بهم میگفت این دنبال یه منفعت از سمت خواهرمه و احتمالا بخاطر اقامت اینده خواهرم در خارج از کشوره و حضور شوهر خواهر در یه کشور اروپایی مزیده بر علته.

البته بگم که از خودم به خاطر این فکر بدم اومد و به خودم نهیب میزدم عجب بدبینی ها. 

تا اون روز که خواهرم تماس گرفت و اصل حرفش این بود که بیا ببین مردم چقد به فکر بچه هاشونن و چقد برای بچه شون سرمایه گزاری میکنن و یاد بگیر و این جور داستانا. پرسیدم چطور قضیه چیه. گفت دیشب خونه ندی بودم و اتفاقا شوهرش هم بوده و بحث پیش اومده! در مورد اینده دختر بزرگش که فلانی حالا که تو قراره شوهرت کارت رو درست کنه و بری اروپا ماهم که قصد داشتیم دختر بزرگ رو برای تحصیل بفرستیم اونجا الان با خیال راحت اینکارو میکنیم چون حداقلش اینه که تو هم اونجایی و بالاخره خوبه ادم یه آشنا داشته باشه.

ادامه صحبت خواهرم سرزنش من بود که چرا به فکر دخترک نیستی مردم دارن دختر 16 ساله شون رو میفرستن اروپا و.. 

اما من فقط احسنت میگفتم به حس مردم شناسی قویم و اینکه با یه برخورد چقد خوب ندی رو تجزیه تحلیل کردم.

درسته که مناسبات ادمها بیشتر بر پایه سود و منفعتشون شکل میگیره اما من به شخصه به جای خواهرم بودم دیگه این رابطه به دلم نمینشست. نمیدونم اما شاید نظرم من این باشه ندی در ذهن من یه فرصت طلب هست که دوستیش دوزار هم نمیرزه. 

از حسم چیزی به خواهرم نگفتم خودش ظاهرا برداشت بدی نداره . همچنان هم با هم رفت و امد میکنن . 

نمیدونم شاید به نظر من قد و قامت دوستی باید بلندتر از این حرفا باشه. 

برداشت ازاد

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اینستاگرام رو مدتیه بستم . دلمم اصلا تنگ نشده.تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که پستهای یه سری ادما رو ازدست میدم از جمله مهراب قاسمخانی. به شدت واکنشهاش به موضوعات روز به فکر من نزدیکه. انگار اون کپشنها رو من میخواستم بنویسم . زبردستی نویسنده ای مثل اون واقعا به وجدم میاره. بعد از اون هم امیر مهدی ژوله ست و صفحه تهمینه میلانی رو هم دوست دارم. متاسفانه دیگه بقیه ش ویترینه خوشیهای مردمه. دوست و فامیل و اشنا لحظات لاکچری و بورژوایی شون رو قاب میکنن تو اینستاگرام و ماها که از تنهایی و هزار جور مشکل پناه کیبریم به این هالم باید لایک کنیم. 

خیلی دلم میسوزه که نمیتونم پستای اون ادمای دوست داشتنی رر بخونم . چند چقت پیش یه ایدی دیگه باز کردم و فقط همین ادما رو اضافه کردم. اما مگه لامصب میشد .مرتب پیشنهادهای خفن میومد و یه دفعه به خودم میومدم میدیدم تو پیج اون احمقایی هستم که از فالو و بازدید من واسه چرت و گرتهاشون تبلیغات میلیونی میگیرن. 

دوستی بهم میگفت ما خدودمون دتریم شاخهای تینستا رو پرورش میدیم با لایک ها بازدیدها و فالوامون. اونم تمام این صفحات مزخرف رو بلاک کرده بود. نمونه ش اون دختره ست که تمام صورتشو داغون جراحی کرده و لقب تبر واسه خودش گذاشته. این اواخر هم با اون قیافه عجق وجق و ترسناکش محصولات کمپانیهای ریز و درشت رو تبلیغ میکرد. من ه رد شدم رفتم فقط موندم اون چند صد هزار فالوور اون دنبال چی هستن و چی میخوان از اون قیافه. دختر من که یه لحظه  دید شب خوابش نمیبرد ایضا خودم. 

کاش،یه کمپینی راه بیوفته شر این جور شاخها از اینستا و سایر شبکه های مجازی کم بشه. کاش