میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

گوشت قربونی منم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاکستری

الان منزل پدری هستم . تنها با بابا. روز جمعه بعد از ظهر شوهر رفت دنبال کار جدید. خیلی داره کش میاد. 

فهمیدم بابا رفته شهر محل زندگی برادر منم با دخملی با سواری رفتیم اون شهر قبلش بابا رو قسم دادم که اگه میخواد شب بمونه اونجا من فردا بهش ملحق بشم اما گفت نه میخو ام برگردم ،سه ربع بعد ما سر مسیر جاده ای بودیم که میرفت شهر خودمون ماشین بابام رو دیدم سوار شدم ساعت نزدیک پنج و نیم بود وبابام گفت بریم خونشون و من گفتم چه کاریه تا بریم و بیایم شب شده بابام هم تو تاریکی سختشه رانندگی،بعد بابام گوشی رو گرفت زنگ زد که اره دیر میشه و ما رفتیم و تشکر کرد و خداحافظی. من میگم اگه برادرم دوست داشت شب بابا رو نگه داره و من و دخملی رو هم ،نباید بابام رو میفرستاد سراغ ما باید خودش میومد،همینم به بابام گفتم بابا هم گفت اتفاقا خانمش گفته خودت برو سراغ رها اینا که پشت گوش انداخته. 

میدونستم این تعطیلات ،تعطیلات بشو نیست مامانم برای دکتر رفته تهران و از اونورم به اصرار خاله ام رفتن شمال ویلای دوست خاله. خواهر هم که ترکیه ست.فقط و فقط بخاطر تنهایی بابام اومدم درسته خونه بزرگه و برای من سرمایی گرم نمیشه و درسته تنهام و همدمی نیست و این سه روز همش تو خونه بودم اما دلم طاقت نمیگرفت بابام تنها باشن . 

یه عادتی پدر شوهر و مادرشوهرم کرده بودن که چون شوهر عزیز من زیاد راغب نبود بیاد شهر پدری خودش و من ،زنگ میزدن که داریم میایم دنبالتون .مثلا من خواب بودم یه عصر چهارشنبه  مادرشوهر زنگ زد که اماده شید پدر شوهر یکساعت دیگه اونجاست و بیاد بیارتتون .تعجب کردم زنگ زدم به شوهر که جایی تو جلسه بود گفتم تو گفتی بیان دنبال ما گفت نه اتفاقا به من زنگ زدن تو سختت نشه ما میریم سراغشون فکر کردم تو دلت تنگ شده میخوای بری.

خیلی ناراحت شدم اما اون بار به روی خودم نیوردم تا باز این مسئله تکرار شد .یعنی فکر نمیکردن من دلم میخواد با شوهوم برم و بیام و اصلا شاید دلم بخواد اخر هفته نیام شهر پدری. 

به شوهر گفتم من که بچه نیستم که زنگ میزنن فلانی اماده شو داریم میایم دنبالتون ،بهتره درست و حسابی بدون اینکه بهشون بربخوره حلش کنی و بگی هر وقت لازم باشه میارمشون خودم.

اما شوهر عزیز من گند زد. موقعی که مادرشوهر  مهمونم بود و احترام مهمان واجب، برگشته بود گفته بود مامان رها رو دعوت نکن خودش هر وقت بخواد میاد. 

من منظورم این بود برای من سر خود برنامه اخر هفته نذارن که حتما سفر کنم شهر پدری بعد شوهر عزیزمن جوری دیگه ای انتقال داده بود که چرا وقتی میاد خونه پدرش دعوتش میکنی.

در حالیکه  ما اگه پنج شنبه بریم همیشه جمعه ناهار خونه مادرشوهریم. خلاصه به لطف گره گشای بزرگ الان چند باره میام مادرشوهر دعوت نمیکنه. چی بگم والا

امروز عصرم قرار شد با دوستم که با وجود اینکه همیشه سرش شلوغه از شانس خوب من دو ساعت وقت داشت بریم خرید منم دخملی رو بردم خونه مادرشوهر ،دیدم اونکه دعوت نمیکنه اگه فردا برگردم میگه نیومدی سر نزدی نوه ام رو ندیدم ،گیری کردیم بخدا .

 الانم با بابا تنهام اخبار گوش میده منم نشستم چشم انتظار دخترم ببینم کی میارنش. 

چقد خونه سوت و کوره.

شوهر هفته پیش وقتی بابام رفت مراسم ختم فامیلشون با بابا آشتی کرده دست انداخته گردنش همیشه فکر میکردم با مامانم راحتتر آشتی کنه تا بابام اما دیدم برعکسه ،برای مامانم تعریف کردم گفت چه عجب فهمش اومد سرجاش بیاد از دامادای دیگر ان یاد بگیره دیشب فلانی ( شوهر خواهر بزرگه) گفتم میخوام برگردم گریه کرده گفته مادر خونه بدون شما صفا نداره . 

منم خفه خون گرفتم فقط گفتم چه خوب ،میدونم بیاد با مامانم آشتی، حتما متلک بارونش میکنه.

 گاهی وقتا میگم چقد زندگی برام سخت شده این مسائل پیش پا افتاده اولویت زندگیم شده یه موقعی مسافرت به فلان کشور و تحصیل تو فلان دانشگاه ارزوم بود الان میگم هیچی هیچی هیچی فقط آآآرااااااامش

تو رو جدت اگه انرژی منفی میگیری از وبلاگ من،اینجا رو  نخون . بخدا اینجا تنها جاییه که میتونم درد دلم رو بنویسم ،عزیزم تو خوشبختی شوهرت خوبه خداروشکر برو شکر کن و این یه تیکه سنگ صبور رو از من نگیر خدا میدونه از ترس اوناییکه هی میان تو وبلاگ خودشون یا همینجا کامنت میذارن و ابراز میکنن انرژی منفی میگیرن ،ننوشتم این مدت.

عزیزم زندگی من خاکستریه خیلی دارم تلاش میکنم سفیدش کنم نمیشه . نیا نخون نگو، من همینجا رو دارم و بس