میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

یه روز خاص!

دیروز مصادف با بیست و پنج بهمن 1402 یعنی روز ولنتاین یه روز خاص بود، روزی که همسر بالاخره موفق شد آخرین امضا رو بگیره و ... فعلا در موردش نمیگم باید حداقل یکسال بگذره تا آینده تصمیمی که  براش چهار  ماه جنگید و دیروز بالاخره محقق شد، مشخص بشه.  نزدیک 6 صبح رسید پیام داد که بیداری قبل ازاینکه ایفون رو بزنه کلید در رو زدم. الانم همه خوابن.

 دبشب شب سختی بود، عصری بعد از شش ماه رفتم ارایشگاه مامانم خدا حفظش کنه اومد پیش سالی. نانا هم پیش مادر شوهر بود رفت و امدم شد یکساعت و ربع. موهام رو رنگساژ کردم ابرومم مرتب. صبح آلیس مدرسه نرفت بکهفته ست تهوع و دلدرد میاد و میره. مامانم که رفت زنگ زدم پسرخاله وقت متخصص برام گرفت و با وجود اینکه سینک پر از ظرف بود و فکری هم واسه شام نکرده بودم مادرشوهر رو زحمت دادم موند پیش کوچولوها و الیس رو بردم دکتر. چقدرم شلوغ بود، لحظه‌ای ماسک رو درنیوردیم همه بچه‌ها سرفه میکردن. دکتر تشخیص هلیکو داد چون آلیس سابقه‌ش رو داره تا داروها رو گرفتم و برگشتیم خونه نه بود. خونه رو انگار بمب زده بودن، جوجه سفارش دادم و غذاشون رو دادم  و ظرف شستک و ویتامین دادم و پوشک عوض کردم و جارو کردم و ریخت و پاش جمع کردم و داروهای الیس رو دادم شد ساعت 12, سالی زودتر خوابید و خودمم در حال قصه گفتن برای نانا بیهوش شدم. بیدار شدم دیدم یک و ربعه. شیشه شیر شستم و چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و خوابیدم تا پیام همسر اومد.همون صبح مرغ درست کردم و زیر کتری رو روشن کردم تا هشت و نیم یه فیلم رو تا نصف دیدم خوابیدم و کمی بعد نه بیدار شدم الان هم به زور قهوه چشمام بازه.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.