میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

حقایق ترسناک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رام کردن اسب سرکش

رکعت دوم نماز بودم که اسمش روی گوشیم افتاد وصدای زنگ گوشی بلند شد. بعضی دعاها رو گوشیم نصبه بخاطر همین گوشی درست روی سجاده بود و تا نمازم تموم بشه قطع شد،باخودم گفتم بهتر، میخوام زنگ نزنه بعد از سه سال اما نمیدونم چرا حس کردم درست نیست که جواب ندم، پس شمارش رو گرفتم و ...

سال دوم بودیم که به ما ملحق شد قبولی شهر دیگه ای بود و تک دختر. از همان ابتدا با هم صمیمی شدیم و متوجه شدم از خانواده ای متمول و معروف شهر محل تحصیلمونه. خانواده پدریش اصیل بودن اما متاسفانه چیزی که من و سایر همکلاسیهام از مادرش برداشت کردیم ، جز یه زن تازه به دوران رسیده و افاده ای نبود. 

به زودی فهمیدم الهه کسی رو دوست داره و با وجود صمیمیتمون چیزی نمیگفت منم اهل کنجکاوی نبودم . این موضوع دوسالی ادامه داشت تا اینکه یه روز بهم گفت رها میخوام عکس عشقم. رو بهت نشون بدم و حدس میزنم بشناسیش. 

اون لحظه فکر کردم احتمالا یکی از بچه های دانشگاه یا همکلاسیها باشه و بجز این من و الهه هیچ وجه اشتراکی در آشنایانمون نداشتیم اونم وقتی که شهر محل تحصیل من با زادگاهم بیش از هزار کیلومتر فاصله داشت. 

عکس توی کیفش بود چند عکس در قابهای مختلف. با اولین نگاه شناختمش. مسعود بود .برادر دوست خواهرم در دوران دبیرستان. یکسال از من بزرگتر بود و آشنایی فامیلی دور هم داشتیم. 

مسعود اسمش تو دوران دبیرستان در کنار اسم من و چند نفر دیگه بود. دبیرای مرد که بین مدارس دخترونه و پسرونه تردد میکردن عادت داشتن بگن از دخترا کی و از پسرا کیا تاپهای کنکور میشن.

دورادور مسعود رو میشناختم. پسری اروم و متدین و سخت کوش. 

احمقانه بود اما واقعا فکر میکردم بعد از اتمام تحصیلاتم وقتی برگردم به زادگاهم احتمالا مسعود که اونم مثل خودم حسابی درس خون بود میاد خواستگاریم. 

خنده داره و لی این فکر یه دختر 18 ساله بود و تو ذهنم یه گوشه رو اشغال کرده و برای خودش چمباتمه زده بود و منتظر بود وقتش برسه. غافل از اینکه قسمت ادمها با دلخواهشون فرق داره.

الهه گفت رها تبریک نمیگی بهم. باورت میشه من عروس شهر شما بشم. راست میگفت باورش سخت بود الهه کجا مسعود کجا. 

چقد عجیب بود که شنیدم مسعود اتفاقی با دوستاش راهی یه شورای دانشجویی تو شهر محل تحصیل ما  میشه و اونجا الهه رو میبینه و... 

الهه خوشبخت شد. هربار که به شهرمون میومد تا به خانواده شوهرش سر بزنن میدیدمشون و خیلی وقتا الهه رو دعوت میکردم.مسعود اقا بود مثه همون قدیما ، سرزنده بود و به الهه پروبال میداد. اهل پیشرفت بود و دست الهه رو هم گرفت و با خودش بالا برد. 

مسعود سالم بود و مسئولیت پذیر. بخاطر همین الهه پشت سرهم دوتا بچه اورد و سپرد به مسعود تا خودش عقب نمونه و بارها برام تعریف کرد که با بدنیا اومدن فرزند دومش تمام مسئولیت فرزند اول رو مسعود بعهده گرفته.درست اونروزایی که آلیس بیمارستان بستری بود و شوهر عزیز من حتی یه ملاقات کوچولو با دخترش نداشت و من رنج مریض داری و زخم زبون خانواده م رو با هم بدوش میکشیدم. 

وقتی خواهرم پرواز کرد الهه یه تماس کوچیک گرفت و تسلیت و تمام. سه ماه بعد توی عید یه پیام توی نمیدونم کدوم پیامرسان عهدعتیق گذاشته بود که شاید اومدم دیدمت. سه روز بعد که انلاین شدم پیامشو دیدم و حسابی دلخور شدم. 

بعد از یک دوستی 15 16 ساله حداقلش توقع یه تماس تلفنی نه بلکه یه اس ام اس رو داشتم که قطعا مطمئن بودم پیام اون مدلی دادن یعنی از سر باز کردن. که هم رفع تکلیف بشه هم وقتی نگذاره برای دیدن دوست داغدارش. 

اون حرکتش باعث شد از چشمم بیوفته. توقع زیادی نبود اونم تو شرایطی که تا متوجه ورودش به شهرمون میشدم پیگیر میشدم و دعوتش میکردم .

برای من این رابطه تمام شده بود و تمام کردم .

حالا بعد از سه سال زنگ زده بود و اولین حسم این بود که وقتی تمام یعنی تمام. اما حس دومم غالب شد و ...

الهه از خودش گفت که امتحان بورد داشته و دوره تخصص ش داره تموم میشه بچه ها که بزرگ شدن و همسرش که استاد تمام شده و احتمالا خودش تابستون رو بذاره برای تکمیل پایان نامه ش و ...تو چه میکنی رها؟ شنیدم کارتو ول کردی، ای ناقلا نکنه برای آلیس خواهر و برادر اوردی و...گفتم نه هیچ خبری نیست.

سرد صحبت نکردم اما مثل اونروزا نبودم و چون خودم تماس گرفته بودم اختیار تمام کردن مکالمه رو هم داشتم; بچه ها رو ببوس و خداحافظ. 

چادر نماز هنوز دور بدنم پیچیده شده بود و گوشی به دست نشسته بودم و فکر میکردم یه همراه و همسفر خوب چقدر میتونه توی تعالی ادم تو سفر زندگیش نقش داشته باشه 

انگار تمام گذشته م مثل یه فیلم از جلوی چشمام عبور کردو اونجا به یاد زن کویر و پستی که با عنوان رویاهایم کو گذاشته بود افتادم.

واقعا رویاهای من چه به سرشون اومده بود. مقاله ای اس ای و پذیرش از یه دانشگاه معتبر و ادامه تحصیل و خدایا از همه مهمتردوران عاشقی و همسر و همسفرو همراه و همدل.

چقد عقب بودم. تماس الهه حالم رو بد کرد و یا بهتره بگم بدتر. 

تمام این سالها برای من وقف جبران اشتباهی شد که تعجیل در ازدواج برام بهمراه داشت .  از خودم از پیشرفتم و علایقم عبور کرده بودم و الهه انگاراومده بود  یه تلنگر محکم به نداشته هام بزنه و بره. 

تا عصر خراب بودم .  تحملش سخت بود که علیرغم سختی زندگی دانشجویی تو خوابگاه همیشه جلوتر از الهه بودم و اون الان صدها مرتبه ازمن پیش افتاده بود. 

سعی کردم کمی مطالعه کنم و فکر کنم که مسیر پیشرفت من شاید چیز دیگه ای باشه ، مثلا رام کردن یک اسب سرکش. 

دلیل نداره ادمها در یک مسیر جلو برن ، ولو اینکه همه ما یکبار بدنیا میایم و این جاده پر پیچ و خم برای بعضیها اساسی آسفالت و برای بعضیها ناجور خاکی و پر از دست اندازه. 

حالم بهتره و باز هم در مرحله پذیرش بهتر هم میشم. 








این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.