میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

بعد از دو تا اخر هفته وحشتناک ،سومی به خیر گذشت. شوهر چهارشنبه ظهر با دوستاش رفت تهران.  

 از قبل با باباش هماهنگ کرده  بود بیاد دنبال ما.بهیچ وجه نمیذاره من تو  این جاده رانندگی کنم. اخه روستاییه و پرت. اون ساعت 1 رفت. البته من سریع دخترک رو از مدرسه اوردم قبل رفتن باباشو ببینه. پدرشوهر هم نزدیکای سه رسید.   خیلی تمییزه مادرشوهرمم همینطور،اینه که از صبح حسابی به خونه رسیدم سرویسا رو شستم جارو کشیدم. رو ایوون رو  شستم و جارو  کردم. اشپزخونه رو برق انداختم. 

 اومد یه چای و میوه خورد و طبق معمول که تا میاد جعبه ابزارش رو درمیاره کارای فنی رو راست و ریست میکنه ،قفل در حیاط رو درست کرد و راه افتادیم.ساعت 4 و نیم رسیدیم و مارو رسوند خونه خودمون و مت سری به خونه زدم و گلم رو اب دادم یه سری لباس انداختم تو ماشین و بل دخترک رفتین خونه مامانم اینا. خواهرم از اول هفته تنهاست. مامان و بابام رفتن مسافرت البته برای مراسم ختم یکی از اشنا ها رفتن و بعدشم رفتن تهران خونه خواهرم. 

رسیدیم و دیدم خواهرم هم مرغ داره هم ماکارونی. اتفاقا تو نظرم بود،شام ماکارونی با هم درست کنیم. قضیه حاجت شکمه. 

اونشب واقعا خوش گذشت. سه تایی تا12 نشستیم. البته خواهرم بهم گفت واقعا تکیده شدم صورتم نسبت به هفته قبل،مامانم هم که بعدا دید منو گفت چه بلایی سرت اومده.من بهشون نگفته بودم  تو سفر بودن و دلم نمیخواست غصه کار من هم بخورن. 

اونشب تو تخت مامانم اینا با دخترک خوابیدیم. خواب ارومی بود و صبح رفتم دنبال یه کاری و بعدشم رفتم سرخاک. پیش خواهر کوچولو. چقد درددل کردم. قبرستون خلوت بود و مجال سفره دل پهن کردن. 

بعدش رفتم دوباره خونه مامانم اینا. با خواهرم قرمه سبزی بار گذاشتیم و مامانم و بابام هم ساعت 4 رسیدن رفتم ترمینال دنبالشون و رسوندمشون خونه. البته تمام این رفت و امدها با ماشین بابا بود. ایشالا که تنشون سلامت باشه و سایه جفتشون مستدام.

وقتی مامانم فهمید چه مشکلی پیش اومده کلی دلداریم داد و گفت باید بی خیال باشی. 

البته این همه مدت خودمو سرزنش کردم که چرا گذاشتم کار به اینجا برسه. اما وقتی با خودم صادق شدم دست از ملامت برداشتم. من امنیت نداشتم به این نقطه رسیده  بودم که باید در هر صورت درامدی داشته باشم. بالاخره به خودم اومدم حال خودمو فهمیدم اینطوری کمی به ارامش رسیدم.

جمعه ظهر خونه مادرشوهر دعوت بودیم. جالبه که اونم ناهار قرمه سبزی داشت. زنگ زدم به شوهر گفت معلوم نیست کی بیاد و این یعنی من باید با پدرشوهر برمیگشتم،دلم نمیخواست بنده خدا این همه راه رو بیاد و برگرده پس با اصرار مادرشوهرم همراه کردم که شب بمونن. 

حدودای 7 رسیدیم. مادرش غذاهای ظهر رو اورد و اصرار که این زیاده شام درست نکن. زیاد هم بود اما تا نمازشو خوند منم کوکو سیبزمینی درست کردم ،سالاد و ترشی اماده کردم و مقداری سیب داشتیم ابش رو گرفتم و 8 سفره انداختم عاشق کوکو شدن طوری که کلی از قرمه موند. شوهر زنگ زد که تو راهه. میوه و چای مهمونا رو دادم ودختر ادامه مشقاشو نوشت و جاشونو انداختم ساعت ده و نیم چراغا رو خاموش کردم.شوهر هم کمی بعد دوازده رسید. خیلی کم خوابیدم شب رو . صبح دخترک روبردم مدرسه. شوهرهم گویا مرخصی ساعتی گرفته بود تو اتاق در جوار مامان و باباش خواب بود. مرغ رو بار گذاشتم اشپزخونه رومرتب کردم .صبحونه رو هم چیدم. تا 10همه بیدار شدن. ظهر هم با مادرشوهر رفتیم دخترم رو اوردیم. زرشک پلوبا مرغ  خورده شدو چای بعد ناهار رو دادم و میوه هم برا تو راهشون گذاشتم و با بهونه گیریهای دخترک ساعت 5 راه افتادن. 

دیروز نهمین سالگرد عقدمون بود. کلا روزای عقد و عروسیمون مثه روزای دیگه میگذره. من فقط برای شوهر میشمرم مثلا میگم امروز نهمینه اونم میگه مگه چندمه! همین.

میتونم جشن بگیرم و از این دست کارا ولی نمیخوام. دیشب سه تایی رفتیم کافی شاپ چقدم سرد بود. 


این چند روز 4 بار بیبی چک گذاشتم هر بار منفی. هربار هم از ترس رنگم پرید و ضعف کردم. امروز وقتی جواب منفی ازمایش خون رو گرفتم چند ثانیه مات موندم. من کی بودم . یه دختر شجاع که درست اوایل زندگیش زمانی که عالم و ادم میگفتن بچه اخه،پیفه ،فلانه،باردار شدم و با قدرت بچه داری کردم. زمانی که بچه من بدنیا اومد عروسایی تو خانواده شوهرم بودن که 7 سال از زندگیشون میگذشت اما  به فکر بچه نبودن. اون زمان تمام خانوادم مخالف بچه بودن و خواهرام معتقد بودن بچه فقط یعنی دردسر. 

اما من خیلی اروم بودم نقشه های خودمو دنبال میکردم. از اون زن با اون اعتماد بنفس چی درست شده که برای داشتن بچه دوم این همه داغون میشه. هر کس تو ازمایشگاه بود از حال من و اضطرابم حدسش رفته بود به بچه سوم یا چهارم. 

من خودمو باختم. من اون دختر اروم و صبور ده سال پیش نیستم. من میترسم یه انسان دیگه به جمع خانوادم اضافه کنم.توانمو،اعصابمو از دست رفته میبینم. 

پست مهربانو جان رو میخوندم درمورد فیلم ملی و راههای نرفته ش. یادم رفت براش بنویسم خشونت فقط ضرب و شتم نیست. بی توجهی و نادیده گرفتن هم هست. من فیلمو ندیدم ولی از توضیح مهربانو جان یاد چشم. گفتن های خودم افتادم. 

نزدیک جشن عقد بود که شوهر زد زیرش. گفت امادگی ندارم. به بابام گفت. له شدم.گفتم چرا. گفت نمیرسم تورو ببرم بیرون خانوادت شاکی میشن. اخه به رفیق بازیش میخواست برسه. از ترس آبرو گفتم باشه مشکلی نداره من قول میدم گیر ندم. چه حماقتی!

تمام هفته رو تو خونه تنها بودم و اون با دوستاش میرفت بیرون. تا اعتراض میکردم میتوپید ;قولت!

برای اینکه مامانم نفهمه وانمود میکردم زنگ زده،ارایش میکردم،یکساعتی تو خیابونا میچرخیدم تنهای تنها. بعد میومدم خونه آه ه ه 

واسه همینه جشن سالگرد و این جور مراسما برای من اصلا رسمیت نداره. میخوام گذشته رو دور بریزم. کمتر بهش فکر میکنم.شاید در حد کلماتی که اینجا مینویسم. 

یه چیزیه مدتها میخوام بنویسم یادم میره . خانومی که عروس یه خانواده ای!عروس یه مادر شوهر! اگه همسرت ارومه اگه سالمه اگه رفیق باز نیست اگه خسیس نیست. اگه خائن نیست اگه آرامش اورده تو زندگیت،اون زن، فقط مادر شوهرت نیست، از مادرت هم باید بیشتر قدرش رو بدونی چون زندگی تو رو با تربیت درست فرزندش تضمین کرده حقشه به جای بی احترامی  و یک به دو ،دستشم ببوسی.



نظرات 4 + ارسال نظر
چکامه دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت 23:33

چون پاراگراف آخرت تلنگری است به خیلیامون که ازون ور بوم افتادیم....

تلنگر اره دنبال همین بودم.بعضیا فکر میکنن شوهرشون رو ننه ش زاییده تا اینا رو دربست خوشبخت کنه. مادره هم سرش به گور.

چکامه دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت 12:24

سلام خوبی عشقم سالگردت مبارک عزیزم امیدوارم به آرامشی که میخوایربرسی نمیدونم چرا نوشته هام میپرن مخصوصا برای تو کلی کامنت دادم بهت که نرسیده فکر کنم پاراگراف آخرتم تو حلقم

سلام چکامه جان اشکال نداره برا منم پیش اومده
چرا انقد به پاراگراف اخرم ارادت داری. خخخ

خورشید دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت 10:47 http://khorshidd.blogsky.com

رها جانم در جواب سوال که تو وبم پرسیده بودی یه طومار جواب دادم
الان میبینم یه کلمه ش ثبت نشده
در رابطه با این پستت فک کنم لازم نباشه بگم یه جاهایی ش را با تمام وجودم درک کردم
عزیزم مراقب دلت باش
باید قوی باشی بخاطر بچه ای که دانسته آوردیم تو این دنیا
من هیچ‌وقت هیچ مناسبتی نداشتم که دلم خوش باشه
میبوسمت خواهر عزیزم

ممنون خورشید جان. حیف شد پس حسابی به زحمت افتادی.
نگفته میفهمم. همین حس های مشترک هست که ادمهایی رو که هرگز همدیگه رو ندیدن بهم نزدیک میکنه
منم میبوسمت

ترانه دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت 01:27 http://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

رها میخواستم تبریک بگم برای سالگرد عقدت,اما رسیدم به اون قسمت تنها بیرون رفتنت,بغضم گرفت,زبونم بند اومد.چطور دلش اومد!!!نمیدونم چی باید گفت اصلا.
خدا خواهرت رو رحمت کنه و خونواده ت رو برات حفظ کنه.
در مورد پاراگراف آخر,به خاطر تربیت درست همسرم,همیشه از پدر و مادرش ممنونم.اما هیچوقت به خاطر اینکه به آرامشم حسودی کرد و خواست بهم بریزتش,نمیبخشمش

ترانه جان بهر حال ممنون از تبریکت. دلش اومد تمام یکسال عقدم سوختم .
خداوند رحمت کنه رفتگان شما رو. ای کاش مادرشوهرت متوجه میشدن ارامش شما متعاقبا نصیب فرزندش هم میشه و مراعات میکرد.
در مورد اون مسئله هم که تو اون کامنت گفتی;چشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد