میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

دلم نمیخواد از حال بدم بنویسم. اما نمیدونم چرا فقط وقتی بدم نیاز به نوشتن دارم. صبح دعوای بدی با شوهر داشتم کله سحر،خسته ام . شدت افسردگیم بالاست اونقد که اشک ریختن برام شده ارزو. کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم اگه یه دل سیر به حال و روزم گریه میکردم شاید بهتر میشدم ،اما اشک رفته از خونه چشمم. 

تا حالا شده سر خانواده تون با شوهرتون دعواتون بشه. برای من خیلی اتفاق میوفته. واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. دفاع کنم سکوت کنم یا چی؟دارم روانی میشم . خیلی احساس تنهایی دارم. کاش من بمیرم. 

چهارشنبه بابام ومامانم با ماشین بابام و رانندگی برادرم داشتن از تهران میومدن. اونا تو مسیرشون یکی از شهرهای اطراف ما میگذشتن و داشتن برمیگشتن خونه یعنی شهر پدری. منم گفتم بد نمیشه اگه من دخترک رو از مدرسه زودتر بردارم و باهم خودمون رو با سمند برسونیم اون شهر و با اونا بریم . اخه از این جا ماشین مستقیم نداره برا شهر پدریم. 

خلاصه من همین کارو کردم. دروغه اگه بگم اصلا توقع نداشتم که برادرم بگه ما میایم اونجا سوارتون میکنیم و لازم نیست تو با یه بچه اسیر بشی. فرقش نیم ساعت بود. اما چیزی نگفت. بابام حتی بنده خدا گفت اما برادرم که راننده بود نه. 

امروز صبح که شوهر فهمید من زودتر دخترک رو برداشتم برسم به اونا شروع کرد به دادزدن و تخریب کردن که اگه من بودم برا خواهرم ال میکردم و بل میکردم. برادرت کوتاهی میکنه تعصب نداره و هی گفت . اولش سکوت کردم. همه داشتیم اماده میشدیم اون برای رفتن سر  کار من برای بردن دخترم. 

اونقد گفت که قاطی کردم گفتم اون برادرمه و توهم شوهرم که هر باربردیم هزار جور منت سرم گذاشتی که چرا منو همش میکشونی اینجا. کدوم بار در ارامش بردیم و اوردیم. اونم گفت تو نفهمی و فرق ادما رو با هم نمیفهمی و...

البته من نفهمم دلم سوخت گفتم شب یلدا خونه پدر شوهر دعوتیم من یه شب قبل برم که پیش مامانم اینا باشم اون طفلکا هم تنهان. من نباید به بقیه فکر کنم چون در نهایت خودم میسوزم.کاش من تموم میشدم. نمیتونم هیچ چیزی رو مدیریت کنم.

 میگفت من دوبرابر پول اژانس رو بهت میدادم اما دوست نداشتم اونجوری بری. 

چرا انقد زندگی به من سخت میگیره. چرا ارامش از من فراریه. یعنی باید تو حسرت اینکه یه جمع خانوادگی در کنار هم داشته باشم بمیرم. 

دوست ندارم هرکی ازراه میرسه واسه سرگرمیش بشینه غم و غصه منو بخونه و به خودشم زحمت نده دو کلمه بنویسه.  پستای بعد رو رمزی میکنم.

نظرات 7 + ارسال نظر
سو سه‌شنبه 5 دی 1396 ساعت 18:41

سلام
رهاجان
نمیدونم شما برای همسرت توضیح دادی کامل یانه
بنظرم همهچیزونباید کامل بهشون توضیح دادمثلا میگفتی اینقدددد اونااصرارکردن من نذاشتم و...
این بحثاروهمه دارن یکی کمتریکی بیشتر باید یادبگیریم و قلق گیری کنیم تاکمتراسیب ببینیم

سلام عزیزم
بعدا به خودم گفتم چرا اصلا نگفتم اون اصرار کرده من نخواستم البته گفتم که من خودم دلم نخواسته به زحمت بندازمش . بعد هم دخترم به باباش گفت جزئیات رو.
راستش من یک ادمی ام ناجور حسنک راستگو. اصلا بلد نیستم دروغ بگم. بعدا دوزاریم میوفته

کیت سه‌شنبه 5 دی 1396 ساعت 12:38

رمز پست قبل لطفا

کیت جان برا خودم نوشتم. رمزی باشه برات میفرستم

مریم دوشنبه 4 دی 1396 ساعت 13:04

رها جان اشتباه نشه ،منظورم این نبود که خدای نکرده شما با بدی باعث شدی شوهرت این‌جوری رفتار کنه ،اتفاقا برعکس خانومای ایرانی با خوبی بیش از حد در بیشتر مواقع باعث ایجاد توقع میشن !من نمیدونستم که شوهرت با خانوادت رفت و آمد نمیکنه !خیلی ناراحت شدم !میدونی چیه?به ما دخترای ایرانی یاد ندادن اول خودمونو تو اولویت قرار بدیم !همش یاد گرفتیم گذشت کنیم به خاطر شوهر و بچه !انگار ما مسئول خوشبختی دیگرانیم !پس خودمون چی ?بعضی جاها که باید کوتاه بیایم نمیایم اما بعضی جاها خودمونو فدا می‌کنیم !بد نیست که تو هم مزه نرفتن خونه پدرومادر شوهرت را به شوهرت بچشونی !گاهی نمیشه فقط با خوبی طرف مقابلت را آدم کنی !باید حس ت را درک کنه !من خیلی جنگیدم تا زندگیم به ثبات برسه کامنت اولم مال الانمه !منم اولش خیلی خوب بودم برای شوهر و خانواده اش اما دیدم نمیبینن ،تازه تحقیر هم می‌شدم گاهی ،منم شدم عین خودشون !چنان درسی بهشون دادم که تا ابد یادشون موند !منتها نترسیدم که حالا که من نرفتم خونه مادرشوهر چی میشه ?گفتم هر چی که بشه باید توی این زندگی جایگاهم مشخص بشه !باید احترامم حفظ بشه ?باید همونطوری که شوهر برا خانوادش احترام میخاد برا من و خانوادم هم بخواد !به این اصل که همه چیز باید دو طرفه باشه شدیدا اعتقاد داشتمو دارم !من هیچوقت تو هیچ رابطه ای خودمو یه طرفه فنا نمیکنم !چون منم مثل شوهرم پدرومادرمو دوست دارم ،مثل اون دوست دارم همسرم به خانوادم احترام بزاره !گاهی وقتا اقتدار لازمه !منم طلاق نمیخواستم اما جلوی شوهرم ضعف نشون ندادم !جوری نشون دادم که اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه نمیتونم ادامه بدم !گفتم باید شرایط عوض بشه !آخرش شوهر بچه ننه من اعتراف کرد که رفتار خودش و مامانش خیلی بد بوده بهم حق داد !باورم نمیشد !قشنگترین اعترافی بود که تو عمرم میشنیدم !سعی کرد جبران کنه و کرد !منم دیگه بعدش زیادی قضیه را کش ندادم !ازش تشکر کردم که منو درک کرده منم براش جبران کردم !مادرشوهر بی تربیتم انقدر با ادب شده که نگو !رها جان گاهی اقتدار لازمه توی زندگی ،اما وقتی به اون ثبات لازم رسیدی بیشتر وقتا گذشت کن !بزار بدونن تو هم یه روی دیگه داری !خوب بودن بدون دلیل عین باج دادن میمونه !

من کاملا متوجه منظورت شدم مریم جان.
شاید تازه خواننده وبلاگ من شدی. جریان قطع رابطه شوهر با خانوادم طولانیه. کلا خانواده شوهرم هوامو دارن درسته اختلافانی داریم ولی رابطه شون باهام بد نیست .
شوهرم اصلا براش مهم نیست که من با خانوادش رفت و امد کنم. راستش ترجیح میدم این ارتباط قطع نشه خلاصه بگم که اگه من نرم دخترمو تنها میبره و بچه رو به شدت تحت تاثیر قرار میدن و حسابی لوسش میکنن و البته بدشون نمیاد به خودشون وابسته ش کنن. پس اگه مجبورم یک طرفه برم و بیامبه صلاح بچه مه. نمیدونی مادرشوهرم چه بچه لوس کن داغونیه. پسرشم همینجوری لوس کرده که تازه نزدیک 40 سالگی داره مرد میشه.
خوشحالم که زندگیت به ثبات رسیده . خواننده های خوبی مثه شما آدم رو به وب نویسی امیدوار میکنن. ممنون

مریم دوشنبه 4 دی 1396 ساعت 07:53

من و شوهرمم یه زمانی سر مسایل خانواده هامون خیلی مشکل داشتیم البته بیشتر من !اما از زمانی که تصمیم گرفتم اولا منصف باشم یعنی خودمو گاهی جای شوهرم بزارم و قضیه را از دید اون ببینم و ثانیاً به جای دعوا توی یه فضای دوستانه و مناسب از انتظاراتمون بگیم دیگه تقریباً تو این زمینه دیگه مشکلی نداریم و سر خونواده ها گرو کشی نمی‌کنیم !رها جان قبول کن کار برادرت اشتباه بوده به قول ترانه جان یه حق با توئه میگفتی و تمومش میکردی !برادر عزیزه اما واقعاً نباید به خاطر برادر حرمت زن و شوهر شکسته بشه !کاری هم که شوهرت میکنه برات منت تلقی نکن !حتی اگه منت گذاشت تو از کارش تعریف کن ازش تشکر کن که برای اینکه خانوادت را ببینی برات وقت گذاشته تا تورو ببره اونجا !من خودم اول خودمو تغییر دادم تا زندگیم تغییر کرد !شما هم سعی کن اول خودتو تغییر بدی مطمئن باش شوهرت هم تغییر میکنه !چون رفتار خودمونه که باعث میشه دیگران چه طور باهامون رفتار کنند !منت سرمون بزارن یا با جون و دل برامون کاری رو انجام بدن !همه ما ناخودآگاه خیلی رفتارهای اشتباه داریم که اصلا متوجه نیستیم و فکر می‌کنیم اشتباه از اطرافیانمونه!توی نت کلیپ های روانشناسای معروفو تو زمینه خانواده روگوش کن باور کن خیلی از مشکلاتت حل میشه !

مریم جان قطعا باهات موافقم که ریشه اکثر اختلافات رفتار خودمونه. من هر بار میبرتمون تشکر میکنم. در ضمن ما که فقط برای دیدن خانواده من نمیریم من همیشه تنها میرم پبش مامانم اینا چون قهره اما خونه پدر و مادر اون با هم میریم.اما باز با اینحال تشکر میکنم. اما ته ته ش غر زدن رو داره که چرا منو میکشید تو جاده. یه حال بدی که قشنگ کوفتمون میکنه.
منم قبول دارم که از برادرم توقع میرفت بیاد دنبالمون . راستش یه جورایی هم ناراحتم که چرا باید خانواده ادم رفتار کنن که زبون ادم جلوی شوهرش کوتاه باشه. بهرحال ممنونم از راهنماییت

مطهره یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 19:06

رهاجان
شوهرت دلش میسوخته که با بچه مجبور شدی خودت بری.بلد نبوده دلسوزیشو ابراز کنه و از اونطرف هم از برادرت دلخور شده بوده.
وقتی ریز خورد بشیم توش درنهایت نگران سختی شما بوده.درسته؟

اره عزیزم شاید اینطور باشه. واقعا هم یه جاهایی خودش هیچ وقت کم نمیذاره. همیشه مقیده که ماها راحت رفت و امد کنیم اما خوب سخته بشنوی پشت خانوادت حرف میزنن و ساکت باشی بخصوص اینکه فقط الان با همین برادرم دوسته و با کل خانوادم قطع ارتباط کرده

چکامه شنبه 2 دی 1396 ساعت 22:45 http://kopolkhanooom.bkogsky

رها جان ناراحت نشو خوب کردی جوابشو دادی اصلا به چه حقی برای دیگران وظیفه تعیین میکنه درصورتیکه خودش از وظایف خودش غافله . اما تو هم زیاد برای کسی که برات تب نمیکنه نمیر . زیاد جوش مامان بابا و خاله و خواهر و داداش و بچه هاشونو نخور . فکر کنم تو نتونستی به تمایز یافتگی و فردیت برسی و این مخل آرامشت شده آخه اون وقتایی که خواهرت فوت کرده بود هم احساس میکردم تو خونوادتون از همه بیشتر تویی که آسیب دیدی ازون اتفاق . خدارحمتش کنه

دقیقا چکامه جان همینطوره. کسی باید از دیگران ایراد بگیره و مرتب وظایفشونو گوشزد کنه که خودش کمت اغفال میکنه. و خواسش هست.
اره واقعا منم یادم میره و زیادی مایه میذارم که اشتباهه
ممنونم

ترانه شنبه 2 دی 1396 ساعت 12:49 http://daftare-zendegiye-man.blogsky.com

کاش خودت مستقیم میخواستی از برادرت.یکم رودربایستیت زیاده باهاشون.منم فکر میکنم بهتر بود میومد دنبالت حالا کار به توقع داماد جماعت ندارما.
خودت رو اذیت نکن,یه حق با توئه رو با آرامش بهش میگفتی و تموم میشد.میدونم خیلی سخته آدم حرف خانواده ش رو از زبون کس دیگه ای بشنوه,اما بهتر از این یکی به دو و اعصاب خوردیهای بعدش بود.

مطمئن بودم نمیاد که رو ننداختم. راستش چند بار بابام بنده خدا پشت تلفن گفت که میخوای ما بیایم. اگه میخواست بیاد که با پیشنهاد اوناومیومد.
اره واقعا این یک به دو ها واقعو بیشتر انرژی میگیرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد