میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

ساعت یک و بیست دقیقه بامداده. صدای نفسهای اروم آلیس توی خواب و هرهره آتیش بخاری و تیک تیک ساعت تو خلوت یه شب برفی. 

تنها گوشه بالای پنجره آشپزخونه که رو به باغ پشت خونه ست اونجا که از دورتر ها میشه چراغ تو خیابون رو دید،محل دید زدن من برای چک کردم بارش برف هست. پشت بقیه پنجره ها رو نایلون زدم و عملا هیچ راهی برای دید زدن نیست.

شوهر حدودای 10 با ا صرار دوستاش زد بیرون. 

تصمیممو گرفتم نمیرم.

انقد صغری کبری چیدم دیدم بهتره نرم. 

از طرفی فردا هم مدترس تعطیله. آلیس رو کجا بذارم.

میدونم آلیس و برف و بسته بودن جاده بهانه ست. میترسم. 

من همیشه واهمه داشتم. 

میتونم تصور کنم. یه میز بلند رو .

دو طرف ادم نشسته همه مرد. 

نصفیاشون آشنان نصف بقیه نه. 

اون معاون عینکی و خیکی که سالها سنگ انداخت جلوی پام  و مانع شد که تو شهر محل کار شوهر کار کنم یحتمل یه گوشه اون بالای مجلس میشینه. 

بعد متن شکایت رو میخونن و بعد هم دفاعیه من. منم که کلا این جرر موقعها هنگ و داغونم. مستندات میخوان . که درماه قبل وقتی درش رو تخته کردم همه رو بردم انبار خونه. ندارمشون. 

قرم ها رو یکی یکی جلوم ردیف میکنن و من هر چی میگم اونا یه چیز دیگه میگن. بعد هم حکم  رو صادر میکنن و من حس میکنم سیلی خوردم. 

دست خودم نیست حس تحقیر شدن برام عین اینه که یکی محکم خوابونده تو صورتم. 


نمیخوام تحقیر شم گور بابای حکمشون . 

این چند روز به زور خونه داری کردم بچه دازی کردم حموم رفتم ظرف شستم .صورتم رنگ نداره رژمیزنم اما بی حالم. روح ندارم. 

زنانگیم به فنا رفته. خواب میرم کابوس میبینم بیدارم عصبیم و نالان. 

همه کاری میکنم اما مرده متحرکم.دلم ارامش میخواد. خوراک روحم نمیرسه. روحم گرسنه ست. من زن خونه نیستم. انگار تو بندم. کارم برام هویت بود. انگار هویتم تمام اصلم رو ازم گرفتن. باید یرم بخوابم. بیداری برام شده یه نردبون بلند که پله هاشو هی بالا میرم و پایین میام. 

معجزه از راه میرسه؟


فردا اون جلسه لعنتیه. ساعت دوازده و نیم . دلم نمیخواد بردم. اون کسی که زنگ زد گفت حضورت ضروری نیست اگه دوست داشتی و مدارکی داری بیار. میترسم برم و کنترلم رو از دست بدم. خیلی عصبی ام این روزا. خیلی مسخره ست اگه بگم برام دعا کنید. اما شاید ایمان شما به داد دل من رسید.پس ممنون میشم دعا کنید.

اگر خیلی به خداوند مومنید این پست رو نخونید!

خدا برای من معنیش عوض شده..دیگه ذات ارحم الراحمین نیست. موجود ترسناکیه که هرازگاهی عادت به گوشمالی داره. مچگیره انگار داره هر روز از اون بالا نگام میکنه صبح به صبح منو چک میکنه تا مطمئن بشه امروز یادم رفته دست توی جیبم بکنم صدقه ای ولو کوچیک تو صندوق کوچیک گوشه کانتر بندازم. بعد هفتاد بلا که نه یکیشو سرم نازل کنه و اندازه هفتادتاش زجرم بده. به نظرم بخشنده میومد و دلسوز ،اما دیگه نه. اتفاقا بیرحم و مترصده. مترصده فرصتی که فراموشش کنی که قشنگ یادت بیاره اون بالاست و نخ من عین یه عروسک خیمه شب بازی تو دستاشه. 

به دل ادمم رحم نمیکنه دلم خواسته بود  و بهش التماس کرده بودم اون نخواسته بود و این جور مواقع میگه حالا که زورکی میخوای پس بخور. خوب حالم رو جا میاره که به غلط کردن بیوفتم . نه به دل ادم رحم میکنه نه به جوونیش نه احساسش. چون حرف حرف اونه حالا که حرف من شده باید توبیخ بشم. حسابی بکشم از نعمتی که به زور مشتشو برام باز کرده و بهم داده. 

میترسم ازش. دست مهربانش رو احساس نمیکنم. نمیتونم خودمو بهش بسپرم . ترسش وحشتناکه. یه موجود پلید که بالای سرم با بالهای سیاه در حرکته و منتظر کوچکترین نافرمانی کوچکت ین ناشکری کوچکترین اهمالیه. 

دیروز از ترس این موجود تمام عصر رو گریه کردم بهش گفتم ازم دور شه. رهام کنه. 

مشکلات کاری  که سه ماهه ولش کردم رهام نمیکنه. نمیدونم موفق شدید پست قبل رو بخونید یا نه ،چون زود رمزی ش کردم از حال بد اون پست حال بد خودم این روزا و اون موجود پلید اطرافم میترسم. 

همیشه به دست معجزه گر خداوند ایمان داشتم اما الان به روح پلید انتقام گیرش.

جالبه که کفر نمیگم و معتقدم که هست فقط بدجوری هست. که اون یه ذره لبخند کوچیک و کمرنگ من رو ازم بگیره. 

تا نیام بی خیال اون کار و مشکلاتش بشم تلنگر جدیدی بهم میزنن. بدهی ها،هیئت بدوی،باید بیای از خودت دفاع کنی،چرا حضور نداشتی ،چرا چرا چرا. 

مامانم میگه چرا کارت رو ول کردی به امان خدا و رفتی .میموندی آلیس رو اینجا ثبت نام میکردی و شوهرت چن روز یه بار سر میزد. تلخ تو دلم خندیدم .

مادرم چه خبر داره شوهرم اون مرقع ها که من سر خونه زندگیم بودم به زور پنجشنبه اخر شب راه میوفتاد. اونم با تلفن های پی در پی من. من به درک. جوونیم به درک. بچه م پدر میخواست. اون یه روز هم ازش دریغ میکرد. الان ادم شده . اونموقع ها همون یک روزجمعه هم به رفیق بازی  و خواب میگذشت. 

دیروز میگفت تو خودت اومدی من که بهت اصرار نکردم. کاش دهانم رو باز میکردم اگه تو قابل اعتماد بودی اگه دلت برای بچه ت میتپید من احمق چرا خودم روباید تو این ورطه مینداختم. 

من خستم ار مبارزه. انگار باید تسلیم بشم و بگم نمیخوام چیزی رو عوض کنم . بمونم روبروی روزگار و بازم ضربه بخورم. 

پشیمونم از انتخابم، از همه انتخابام. 



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دخترکم عسل مامان رو همسر آلیس صدا میزنه. شاید بخاطر مشابهتش با اسمشه و کمی لوس کردنش. وقتی بدنیا اومد،اروم و زیبا بود. با هوش و خوش خنده.به یاد نمیارم شبی از دل درد یا هر علت دیگه ای باعث بی خوابی من شده باشه. وقتی مادری از بیدارماندن ها وشب نخوابی و گریه طولانی نوزادش میگه من انگشت به دهان میمونم. آلیس فقط برای شیربیدار میشد و در طی روز فقط میخندید و همه رو عاشق خودش میکرد. 

ذات بچه ها این موجودات معصوم رو ما ادمهای بزرگ با اختلافات و دردسرهامون تغییر میدیم. من همیشه پایبند به اصول بودم و مراقبت از اینکه فرزندم رو با علم پرورش بدم. بسیار معتقد بودم بچه داری و تربیت فرزند چیزی نیست که بلد باشیم باید با مطالعه یاد بگیریم. اما همین من، امروز تسلیم زمانه و جبرش شدم. از اون آلیس اروم و مهربون و خوش خنده یه بچه عصبی و پرخاشگر و وسواسی ساختم. 

روزی هزار بار میمیرم و زنده میشم ،گریه میکنم و دست به دامان مشاوره و تنبیه و تشویق میشم. چرا؟

آلیس کوچولوی من فقط 2 سالش بود و نمیدونم سر همسر به کدوم آخوری گرم. خودش میگه که من اشتباه میکنم و و اونموقع هم صرفا وقتش رو با دوستاش میگذرونده اما حس زنانه من چی. دخترک بی پناهم مرتب شاهد گریه هام و تنهایی هام بود و البته بی توجهی مردی که اسمش پدر بود. 

اونروزا ضربه سختی به دخترکم خورد. به عینه یادم میاد وقتی که پدرش زنگ میزد و میگفت امروز دیر میام چقدر براش وحشتناک بود که شاهد خورد شدن مادر گریه ها و زجه هاش باشه.

متاسفانه من خوددار نبودم و تحملم فراتر از اون نبود. مشکلات چنگ انداخته بود بیخ گلوم و فشارم میداد و این موضوع مزید برعلت شده بود.اون روزها و بدنبالش مرگ خاله محبوب دخترکم بچه رو داغون کرد. این ماجرا ها رو هرگز ننوشتم و الانم که مینویسم به شدت زجر اور است .

الان من موندم و بچه ای که میدونم دست پرورده مشکلاتمه و خودش شده بخشی از مشکلم. 

دیشب از شدت پرخاشش خونه رو ترک کردم. وقتی پدرش زنگ زد و گفت قول داده،برگشتم اما چشمای مظلومش منو برد تا قهقرای جهنم. تمام مدتی که توی سرما تو ماشین نشسته بودم به تاوان اشتباهات دیگران فکر میکردم که گریبانگیر ادمهای بیربط میشه و گریه میکردم. 

ماجرای سقط یکی از دوستای وبلاگی باعث شد مرتب خودم رو بخاطر سقط بچه دیگرم سرزنش کنم اما حالا با نوشتن این چند خط و لمس کوتاهی از اون روزا میفهمم چاره ای نداشتم. این خانواده فقط یک اسم بود برای یه بچه . من تمام درد و سختی سقط رو متحمل شدم که موجود پاک دیگه ای آلوده به اختلافات ما نشه. 

آلیس کوچکم امروز هم با وسواسش منو به مرز جنون رسونده.

اول صبح برنامه نمایش داشتن اما بارها جلو اینه لباسش رو عوض کرد و بی خیال وقت گذروند،هر روز صبح همینه دیر میرسه پرخاش میکنه و من داغون میشم و دعواش میکنم.سرش داد میزنم و... 

وقتی رسیدیم که اخرین سرویس داشت به محل نمایش میرفت بازم دعواش کردم و الان که به چشمای خیسش تو لحظه سوار شدن فکر میکنم قلبم آتیش میگیره. نه من لیاقت مادرشدن داشتم نه همسر لایق اسم پدری بود.

لطفا از مشاوره و این جور مسائل کامنت نذارید. این راه رو رفتم. اگه نوشتید روح زخمی یه مادر رو اروم کنید و یه زنی که زخماش از گذشته هنوز کامل ترمیم نشده.