میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

بدو بدو

دیروز تا طلا رو رسوندم مدرسه رفتم سراغ کارام اسکن و کافی نت و اوه که چقدم جگرم خون شد بعد رفتم بیمارستان وقت اسکن بگیرم،که دیدم همون موقع کارو انجام میدن فیشو پرداخت کردم و اسکن رو انجام داد و زود پریدم خونه. 

شوهر فیله خریده بودپااک کردم و خوابودم تو پیاز و ابلیمو ،برنج دم کردم و رفتم سراغ طلا. 

دوبار تا وقتی شوور اوند منقل درست کردم برا کباب یه بار برای طلا یه بارم خودمون.ناهار خوردیم جمع کردم و یه چایی و رفتیم جلسه اولیا مدرسه طلا. هرکار کردم پیش باباش نموند نمیدونم چیکار باید بکنم.

طبق معمرل باز کلی خرج تراشیدن. و قرار شد برای فردا که روز تولد حضرت ابوالفضل و امام حسین هست جشن بگیرن و هر کی خواست کمک کنه منم قبول کردم اجیل مشکل گشا بگیرم برای 110 نفر.

کلی گشتیم من نمیدونم چرا نایاب شده بود یک کیلوو نیم گرفتم و پلاستیک کوچک و ربان سبز. 

به طلا نشون دادم تو هرپلاستیک یه قاشق بریزه تا من برم دکتر . 

باباش خواب بود گفت مامان در اتاقو باز میذارم که بابا رو ببینم احساس تنهایی نکنم. 

الهی فداش بشم تا من برگردم 50 تا پلاستیک رو با دستای کوچولوش پر کرده بود مامان قربونش بره.

ابولفضل نگه دارش باشه.

دکتر تایید کرد که سردردام میگرن هست و یه سری رژیم و دارو دارو داد که هنو وقت نکردم بگیرم.

تا از پیش دکتر اومدم با طلا مشغول ربان زدن بسته ها شدیم و اون وسطا شام درست کردم و با شوهر گوشت که خریده بود رو درست کردیم کلی ظرف شستم و دیگه اخر شب از کمر درد داشتم له میشدم. 

یا امام حسین یا حضرت ابوالفضل شما رو به این روزا قسم صدقه سر حاجتمندایی که حاجت شون روا شده،از دل و حاجت من خبر دارید ،دست من رو هم بگیرید . 

خدایا میشه سال دیگه تو این روز قشنگ ممنون شون باشم که به دل من هم نگاه کردن



تعطیلات طولانی

یادم رفته بود،برگشتم پست قبلو دیدم. چهارشنبه با شوهر برگشتیم شهر خودمون. طرفای 7 اونجا بودیم . طلا همش اصرار میکرد متو ببر خونه مامان بزرگ . بعد گندی که خواهرم به بسته پستیم زد. سرسنگین بودم اما رفتم اونا هم کلی خوشحال شدن . شام مامانم قیمه خوشمزع ای درست کرد تا 10 اونجا بودم طلا گفت شب میمونم. گفتن باشه قیمه به دست رفتم خونه بابام تادم خونه باهام اومد موند پایین . گفت وسایل طلا رو از بالا بنداز . دیدم درست نیست تمام پله ها رو اوندم پایین دادم دستش. 

خوشبحال اونا که شوهراشون با خانواده زنشون خوبن ای خدااااا

شوهر کمی قیمه خورد . پر رو قهره غذاشونم میخوره

بعد نشستیم باهم فوتبال ال کلاسیکو دیدین چقدم قشنگ برد به شوور زنگ زدن مجبور بود برگرده شیفت شب بره. هیچی دیگه منووساعت دو نصف شب رسوند خونه مامانم . خواهرم و طلا بیدار بودن به گوشی تک زدم در رو باز کرد . طلا کلی خوشحال شد. صبح مامانم شک شد منو دید نفهمیده بود نصف شب اومدم

صبح تلفنی مارام رو انجان دادم و فهمیدم به هیچ عنوان کارام انروز انجام نمیشه و بیخود کوبیدم اومدم

ظهرومامانم کوفته درست کرده بود دستش طلا عالی بود خوردیم و من وطلا اومدیم خونه پریدیم حموم بعد با خواهرم رفتیم بیرون من شلوار خریدیم و یه جفت جوراب برا طلا

اها صبح مادرشوور زنگ زد به گوشیم منم پیچوندم که نفهمه اومدیم . 

خلاصه دم در بودیم و داشتم با خواهر خدافظی میکردم که شوور زنگ زد که من خوابم میاد امشب نمیام . 

خواهر رو صدازدم که بیا ما تنهاییم رفتیم بالا وبقیه کوفته و قیمه رو گرم کردیم و خوردیم و خواهرم رفت چون گوشیشو نیورده بود. موندیم من و طلا که میترسید زنگ زدم با باباش حرف زد و کلی گریه کرد خوابوندمش انتظار داشتم شوهر باز خودش زنگ بزنه که نزد .شب هم به مادرشوور زنگ زدم که گفت ما داریم میریم تهران بیاین ببینیمتون. 

سحر بیدار شدم نو ن پنیر خوردم نماز و خواب و صبح هم به طلا صبحانه دادم و کلی کار مثبت کردم و ناهار بهش مرغ دادم و بعد نماز رفتین با طلا شلوارمو که داده بودم کوتاه کنن گرفتم و خیتبون خیلی خلوت بود تازه یادم افتاد روز تعطیله. با تاکسی رفتیم خونه مادرشوور خیلی هم خوشحال شدن یه دوساعتی نشستیم و کارت عروسی رو دادن و خدافظی و پدرشوور رسوندمون خونه بابام. همش نیترسیدم اومدنمون همزمان نشه اخه بابام و مامانم رفته بودن سر خاک . اینا هم که با هم قهرن. یه ده دقیقه بعد مامانم رسید که روزه بود اونم و زحمت کشید کتلت درست کرد دیگه نزدیک اذان داشتم از تشنگی تلف میشدم افطار کردم و نماز و دیگه یادم نمیاد. 

چهارشنبه هم که بابام ماشین داد بهم خدا خیرش بده ایشالا همیشه تنش سلامت باشه  کارای اداره رو راه انداختم و بعد بابام منو رسوند ترمینال و رفتم مرکز استان اداره کل . خوبیش این بود که سمند تکمیل شد سریع. تا ساعت 1اونجا بودم بعد ترمینال و باز تا رسیدم تکمیل شد و هنون موقع شوهر زنگ زد که عصر راه میوفته میاد گفتم باشه چه بهتر منم میرم خونه مامانم اینا ناهار. وای که رسیدم له بودم از خستگی قرمه سبزی مامان پز خوردم و خواهرم با خنده گفت خاله م طفلک داشته تو خیابون میرفته تابلو یه مغازه افتاده رو سرش و خدا خیلی بهش رحم کرده و سفره حضزت زهرا انداخته علیرغن خستگی گفتم بریم منم یه احوالی ازش بپرسم. خودمون بودم دو تا خاله من و مامانم و خواهرم و طلا. دعای توسل خوندیم و حدیث کسا و دعا کردیم و خاله م طفلک صورتش باد داشت

اومدم ظرفاشو بشورم دیدم دستکش نداره. دستم حساسیت داره یعنی پوستم کنده میشه تازه همیشه یه دستکش نخی هم میپوشم زیر دستکش اصلی. باید خواهرم که دستش اذیت نمیشد میشست ولی اونم به رو خودش نیورد اومدم خونه عذاب وجدان داشتم.

اوه اوه تازه بعدش طلا رو بردم دکتر و بابام باز اومد رسوندمون و دم مطب وایساد تا بریم و بیایم کلی هم با دکتر گپ زدیم وقتی رسیدم شوهرم رسیده بود و خوبیش این بود که خاله عدس پلو داده بود که اونو شوهر خورد و یادم نیست برا طلا چی درست کردم زود خوابیدو من سرم تو نت بودم تا تو یه سامانه مزخرف ثبت نام کنم و نمبشد و همش به دولت الک ترونیک فحش میدادم. ساعت 1 بیهوش شدم پنج شنبه هم که تا ساعت 10 خوابیدم و بعدش ماکارونی و لباسای شب رو اماده کردم و ناهار خوردیم با طلا رفتیم حموم و حسابی خودمون رو شستیم و ساعت 6 رفتیم خونه مامانم اینا خواهرم موهام رو درست کرد و ارایش کردم و ...بقیه ش بماند 

دکتر کاربلد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حالم

دیروز خیلی خراب بودم ظهر ماهی درست کردم و سبزی پلو برا طلا هم مرغ که نخورد. بعد از ظهر خوابیدم اصلا دلم نمیخواست دیگه بیدار بشم. عصرم رفتیم دور دور . حالم بهتر شده بود. 

مامانم زنگ زد جالبه که ازرخواهرم جانبداری میکرد. تا من باشم دیگه به فکر کسی نباشم بگو احمق مریضی خوب سفارش خودتو ثبت کن گور بابای بقیه چه دلیلی داره اخه واسه اونا هم میگیری. دیگه ببینم ادم میشم فقط و فقط منافع خودمو در نظر بگیرم. 

طلا صبحا دیر  بیدار میشه چون شبا دیر میخوابه روانی شدم باباشم همینجوره . اصلا خوابم حرامه. امروز از ساعت 7 تا 8 تو خواب هزار بار این بچه رو اماده کردم فرستادم مدرسه. 

دیروز عصر یه دفعه دلم هوای بکی از دوستامو کرد تو تلگرام بهش پیام دادم بعد یک سال و نیم، دو تا تیک خورد جواب نداد گفتم ای بی معرفت. زود قضاوت کردم اخه چن دقیقه بعد زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم. همش میگفت رها خوبی زندگیت خوبه. نتونستم راحت باهاش حرف بزنم ولی خیلی حالم بهتر شد. 

امروز گوش شیطون کر میرم کلاس زبان. پنج شنبه رفتم مصاحبه. یه جوری بدم اومد مدرسش یه اقای جوون بود احساس کردم به جای تشخیص سطح زبانم امارمو میگیره نه اینکه من تحفه باشم شاید کنجکاو بود. خلاصه خوشم نیومد امروز میرم اگه دوست نداشتم میرم جای دیگه.


خسته ام

اصلا به درک که مادرشوور میاد جلوی من اون همه ناله میکنه که دخترم میخواد جابجا بشه خونش و پول رهنش کمه و حتی یه خیابون اونورتر اینجایی که هست کلی باید بذاره روش و بعد یه دفعه میبینم از شرق تهران رفته ظفر خونه گرفته و شوهر راحت میگه بابام ساپورتش کرده اونوقت ما سالهاست تو یه خونه طبقه چهارم بدون اسانسور با بچه کوچیکیم یه بار نگفتن کمک کنیم از اینجا برین. 

اصلا به درک که دلخوشی این روزام یه بسته پستی  بود که خواهر بی فکرم راحت دادش رفت.

به درک که 14 روزه به زور روزی سه بار دارم به این بچه دارو میخورونم اما انگار علایم عفونت معده ش برطرف نشده

به درک که دیروز سر احمق بازی خواهرم کلی سر بابا مامانم داد کشیدم و الان کلی ناراحتم

حالم خرابه تپش قلب دارم و اضطراب. وقتی این افسردگی بهم هجوم میاره دلم میخواد فقط بخوابم اما نمیشه یکی دارو میخواد یکی ناهار میخواد.

حس بدی دارم با هرکدوم از دوستای قدیمیم بعد مدتی تماس میگیرم یه جهش بزرگ تو زندگیشون داشتن اما من از جام تکون نخوردم.

خسته ام کاش بذارن بخوابم