میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

خسته ام

اصلا به درک که مادرشوور میاد جلوی من اون همه ناله میکنه که دخترم میخواد جابجا بشه خونش و پول رهنش کمه و حتی یه خیابون اونورتر اینجایی که هست کلی باید بذاره روش و بعد یه دفعه میبینم از شرق تهران رفته ظفر خونه گرفته و شوهر راحت میگه بابام ساپورتش کرده اونوقت ما سالهاست تو یه خونه طبقه چهارم بدون اسانسور با بچه کوچیکیم یه بار نگفتن کمک کنیم از اینجا برین. 

اصلا به درک که دلخوشی این روزام یه بسته پستی  بود که خواهر بی فکرم راحت دادش رفت.

به درک که 14 روزه به زور روزی سه بار دارم به این بچه دارو میخورونم اما انگار علایم عفونت معده ش برطرف نشده

به درک که دیروز سر احمق بازی خواهرم کلی سر بابا مامانم داد کشیدم و الان کلی ناراحتم

حالم خرابه تپش قلب دارم و اضطراب. وقتی این افسردگی بهم هجوم میاره دلم میخواد فقط بخوابم اما نمیشه یکی دارو میخواد یکی ناهار میخواد.

حس بدی دارم با هرکدوم از دوستای قدیمیم بعد مدتی تماس میگیرم یه جهش بزرگ تو زندگیشون داشتن اما من از جام تکون نخوردم.

خسته ام کاش بذارن بخوابم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد