میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

تعطیلات طولانی

یادم رفته بود،برگشتم پست قبلو دیدم. چهارشنبه با شوهر برگشتیم شهر خودمون. طرفای 7 اونجا بودیم . طلا همش اصرار میکرد متو ببر خونه مامان بزرگ . بعد گندی که خواهرم به بسته پستیم زد. سرسنگین بودم اما رفتم اونا هم کلی خوشحال شدن . شام مامانم قیمه خوشمزع ای درست کرد تا 10 اونجا بودم طلا گفت شب میمونم. گفتن باشه قیمه به دست رفتم خونه بابام تادم خونه باهام اومد موند پایین . گفت وسایل طلا رو از بالا بنداز . دیدم درست نیست تمام پله ها رو اوندم پایین دادم دستش. 

خوشبحال اونا که شوهراشون با خانواده زنشون خوبن ای خدااااا

شوهر کمی قیمه خورد . پر رو قهره غذاشونم میخوره

بعد نشستیم باهم فوتبال ال کلاسیکو دیدین چقدم قشنگ برد به شوور زنگ زدن مجبور بود برگرده شیفت شب بره. هیچی دیگه منووساعت دو نصف شب رسوند خونه مامانم . خواهرم و طلا بیدار بودن به گوشی تک زدم در رو باز کرد . طلا کلی خوشحال شد. صبح مامانم شک شد منو دید نفهمیده بود نصف شب اومدم

صبح تلفنی مارام رو انجان دادم و فهمیدم به هیچ عنوان کارام انروز انجام نمیشه و بیخود کوبیدم اومدم

ظهرومامانم کوفته درست کرده بود دستش طلا عالی بود خوردیم و من وطلا اومدیم خونه پریدیم حموم بعد با خواهرم رفتیم بیرون من شلوار خریدیم و یه جفت جوراب برا طلا

اها صبح مادرشوور زنگ زد به گوشیم منم پیچوندم که نفهمه اومدیم . 

خلاصه دم در بودیم و داشتم با خواهر خدافظی میکردم که شوور زنگ زد که من خوابم میاد امشب نمیام . 

خواهر رو صدازدم که بیا ما تنهاییم رفتیم بالا وبقیه کوفته و قیمه رو گرم کردیم و خوردیم و خواهرم رفت چون گوشیشو نیورده بود. موندیم من و طلا که میترسید زنگ زدم با باباش حرف زد و کلی گریه کرد خوابوندمش انتظار داشتم شوهر باز خودش زنگ بزنه که نزد .شب هم به مادرشوور زنگ زدم که گفت ما داریم میریم تهران بیاین ببینیمتون. 

سحر بیدار شدم نو ن پنیر خوردم نماز و خواب و صبح هم به طلا صبحانه دادم و کلی کار مثبت کردم و ناهار بهش مرغ دادم و بعد نماز رفتین با طلا شلوارمو که داده بودم کوتاه کنن گرفتم و خیتبون خیلی خلوت بود تازه یادم افتاد روز تعطیله. با تاکسی رفتیم خونه مادرشوور خیلی هم خوشحال شدن یه دوساعتی نشستیم و کارت عروسی رو دادن و خدافظی و پدرشوور رسوندمون خونه بابام. همش نیترسیدم اومدنمون همزمان نشه اخه بابام و مامانم رفته بودن سر خاک . اینا هم که با هم قهرن. یه ده دقیقه بعد مامانم رسید که روزه بود اونم و زحمت کشید کتلت درست کرد دیگه نزدیک اذان داشتم از تشنگی تلف میشدم افطار کردم و نماز و دیگه یادم نمیاد. 

چهارشنبه هم که بابام ماشین داد بهم خدا خیرش بده ایشالا همیشه تنش سلامت باشه  کارای اداره رو راه انداختم و بعد بابام منو رسوند ترمینال و رفتم مرکز استان اداره کل . خوبیش این بود که سمند تکمیل شد سریع. تا ساعت 1اونجا بودم بعد ترمینال و باز تا رسیدم تکمیل شد و هنون موقع شوهر زنگ زد که عصر راه میوفته میاد گفتم باشه چه بهتر منم میرم خونه مامانم اینا ناهار. وای که رسیدم له بودم از خستگی قرمه سبزی مامان پز خوردم و خواهرم با خنده گفت خاله م طفلک داشته تو خیابون میرفته تابلو یه مغازه افتاده رو سرش و خدا خیلی بهش رحم کرده و سفره حضزت زهرا انداخته علیرغن خستگی گفتم بریم منم یه احوالی ازش بپرسم. خودمون بودم دو تا خاله من و مامانم و خواهرم و طلا. دعای توسل خوندیم و حدیث کسا و دعا کردیم و خاله م طفلک صورتش باد داشت

اومدم ظرفاشو بشورم دیدم دستکش نداره. دستم حساسیت داره یعنی پوستم کنده میشه تازه همیشه یه دستکش نخی هم میپوشم زیر دستکش اصلی. باید خواهرم که دستش اذیت نمیشد میشست ولی اونم به رو خودش نیورد اومدم خونه عذاب وجدان داشتم.

اوه اوه تازه بعدش طلا رو بردم دکتر و بابام باز اومد رسوندمون و دم مطب وایساد تا بریم و بیایم کلی هم با دکتر گپ زدیم وقتی رسیدم شوهرم رسیده بود و خوبیش این بود که خاله عدس پلو داده بود که اونو شوهر خورد و یادم نیست برا طلا چی درست کردم زود خوابیدو من سرم تو نت بودم تا تو یه سامانه مزخرف ثبت نام کنم و نمبشد و همش به دولت الک ترونیک فحش میدادم. ساعت 1 بیهوش شدم پنج شنبه هم که تا ساعت 10 خوابیدم و بعدش ماکارونی و لباسای شب رو اماده کردم و ناهار خوردیم با طلا رفتیم حموم و حسابی خودمون رو شستیم و ساعت 6 رفتیم خونه مامانم اینا خواهرم موهام رو درست کرد و ارایش کردم و ...بقیه ش بماند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد