میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

کی این جوابای لعنتی میاد این برزخ تموم بشه. خیلی. شرایط برام سخت شده بلاتکلیفی داره دیوونم میکنه تا میام بساط ناشکری رو پهن کنم ذکر میگم. لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین.

خدایااااااااخدایااااا من بهش احتیاج دارم لطفاااااااااااااااا

دیشب خانواده شوهر رو دعوت کرده بودم بماند من که استاد فسنجون درست کردن بودم چه گندی زدم به غذا. عصری دخملی گفت مامان بریم سر پشت بوم. با شرط اینکه دستمو ول نکنه رفتیم . هوا اون بالا خنک و مطبوع بود. مردم شهر پرسه میزدن و هرکسی سمتی میرفت. یکدفعه یکی از قشنگترین تابلوهای زندگی زناشویی رو دیدم. درست زیر خونمون. طبقه اول اپارتمان ما هر واحد یه حیاط،خلوت کوچیک داره. 

سرم رو خم کردم و ناخواسته چشمم افتاد به یکی از حیاط خلوتا. زن و شوهر نشسته بودن مرد غرق تعریف و باقالی پاک کردن و همکاری با همسرش بود. بعد از ظهر یک روز تعطیل نه از رفیقی خبری بود نه تلگرامی نه کلش اف کلنی . فقط حظ کنار همسر بودن و کمک دادن و هزار جور تعریف و اسمون ریسمون بود. 

حالم بد بود بدتر هم شدم هم کیف کردم هم بیزار شدم. بیزار از خودم، از شرایطم لا اله الا انت.....

کاش بیاد اون دستی که بلندم کنه چشمامو ببندم و ببرتم اونجا که میخوام. 

فقط برای دخترم زنده ام فقط زنده ام . اگه بیقراری و وابستگی این بچه نبود میرفتم، میمردم. خسته شدم از جنگیدن. پس کی من پیروز میشم. اصلا پیروزی تو کار هست ک

چقد دلم میخواد برم یه جای دووررر یا شایدم خاموش بشم نه فکری نه حسی نه احساس بدی نه وجدانی نه مسئولیتی. 



سر راهمو بستی چه بد کردی زمونه

 در حقیقت دارم دست و پا میزنم این موقعیت شغلی خیلی چیزا رو عوض میکنه.اگه زبونم لال ،نشه بیشتر از این که من ضرر میکنم اونا متضرر میشن.نمیخوام از خودم تعریف کنم اما واقعا مسئولم و متعهد به کاری که بهم محول بشه. اینجوری اونا یه نیروی فعال و مسئول رو از دست میدن

نمیدونم کی اینجا رو میخونه عادت ندارم سر به امار بزنم اما لطفا اگه خوندی حتی شده یه نقطه تو کامنت بذار و البته یه دعای کوچک از ته دل برای غریبه ای که نمیشناسیش. 

امروز دیگه روزه گرفتم .دوست نداشتم ماه رمضون با سفر شروع بشه اما حالا خونه خودمم و اولین روز ماه رمضون برای من امروز بود. این ماه رو دوست دارم امیدوارم اونم منو دوست داشته باشه و برای من خبرهای خوبی به همراه.

تو راه داشتم این اهنگ هایده رو گوش میدادم سر راهمو بستی چه بد کردی زمونه

غرورم رو شکستی چه بد کردی زمونه

ایشالا زمونهیه راه خوب رو برام باز کنه و ابروی من رو حفظ کنه



خودت

هر شب موقع خواب بزرگترین ارزوم اینه که تو دنیای سیاه و دور خواب غرق بشم و هرگززززززززز از خواب بیدار نشم. صبح تا چشمام رو باز میکنم غم تمام دنیا میریزه تو قلبم. شاید کسی از دور ببینه این حجم از افسردگیم رو باور نکنه ولی من خرابم تو ازمون استخدام ظرفیت شهر خودم و شهر محل کلر شوهر رو که به اسم دیگه ای درج شده بود ندیدم و الان اون شخصی که برا محل کار شوهر قبول شده بدون رقیب داره استخدام میشه. 

حالم بده ،این موضوع رو تازه نفهمیدم همون روز که جوابها اومد و متوجه شدم کدهای دیگه هم بوده فهمیدم. قلبم کنده شد و الان 5 ماهه که حال من خرابه 

از خودم بیزار شدم که انقد گیج و احمقم. دلم میخوادخودکشی کنم خبر مرگ کسی رو میشنوم از قلبم ارزو میکنم که ای کاش،من بجاش بودم. 

از این سفرهای زورکی کاری بدم میاد اومدیم تهران بلکه بشه کاری کرد مثه چی گریه میکردم از عالم و ادم ناامید بودم وچشمم خورد به صلوات شمار دستم بی فکر ذکر میگفتم گریه میکردم و شاسی کوچک رو فشار میدادم اگر از بنده خدا ناامیدم چون عرض حاجت رو باید به خود خود خود خودش داشته باشم نه هیچ کس دیگه. 

تو این شرایط سخت که من دو تا رقیب مهم دارم و بین ما سه نفر فقط یکی انتخاب میشه میدونم منو تنها نمیذاره.

شاید کسی این سطور رو بخونه فکر کنه چقد احمقم که برا یه استخدام اینقد خودمو باختم.ولی باید جای من باشن و تمام تحقیرهایی که این چن سال به دوش کشیدم رو درک کنن . اشتباه انتخاب کد محل که شوهرگاهگاهی بخاطر حماقتم سرزنشم میکنه،من که 10 سال سابقه کاری بخش خصوصی دار. و   شاهد این باشم کسی که تازه از دانشگاه اومده بیرون بخش دولتی مشغول بشه و به کار من نظارت کنه.  

میخوام خودمو ببخشم و اروم بگیرم اما نمیشه دلم میخواط خودمو قبر کنم تکه تکه کنم و انتقام خودمو از خودم بگیرم. 

تهرانیم خونه خواهر شوهر.شاید با خودش میگه چرا این نمیره خونه خواهر خودش اونم که تهرانه. شایدم خبر داره برادرش با خواهرم قهره. دختر اذیت میکنه عمه ش تذکر میده میگه حوصله بچه نداره من که به اصرار شوهر اومدم التماس میکنم خدایا خودتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت


خواب شتری

دیروز تا ظهر وحشتناک بود،یه سو تفاهم باعث شد حالم خراب بشه شوهر گوشیشو جاگذاشته بود بهم گفت بعد اینکه بچه رو رسوندم ببرم بهش بدم که اون تماس اتفاق افتاد. تا ظهر حالم بد بود هزار جور صغری کبری کردم و حالم بدتر شد غافل از اینکه همه شون توهم بوده.تا ظهر کلی گریه کردم چشمام قرمز شده بودبا عینک افتابی ناچار رفتم دنبال بچه. همیشه دستی به سر و گوش دوستاش میکشم اما دیروز افتضاح بودم. بچه هم فهمید و گفت مامان چرا با دوستام حرف نزدی.بعد از ظهر که شوهر اومد حالم بهتر شد . از حساسیت مسخره خودم لجم گرفت اصلا که چی باید اونقدر قوی باشم که حتی اگر خدای نکرده چیزی هم باشه خودمو از بین نبرم. 

کاملا مطمعن شدم سردردام عصبی هستن از دیروز شروع شده داروهایی هم که برا میگرن داده معده م رو منفجر میکنن. 

همین الانم سردرد دادم . صبح شوهری یه سر رفت حضوری زد نون سنگک گرفت و اومد . طلا هم کمی زودتر رفت مدرسه.

فردا قراره مامانم اینا بیان این شهر. میخوان بیان سری به طبیعتش بزنن من و طلا هم باهاشون برگردیم که من پنج شنبه به کارای اداریم برسم.نمیدونم چی بشه خودشون میگن میایم شما رو برمیداریم میریم بیرون تو طبیعت. اما یعنی نباید یه تعارف کنم بیان خونه. 

دیشب خواب میدیم به شوهر میگم مامانم اینا دارن میان. میگه خوب بگو  ناهار بیان .

من که از تعجب چشام گرد شده میگم خوب تو چی تو که قهری باهاشون. میگه منم میرم میوفتم پاشون به غلط کردم. تو خواب از ذوق داشتم میمردم . شتر در خواب بیند پنبه دانه...

یه کتاب رو دانلود کردم به نام بنویسید تا اتفاق بیوفتد برم یه کم بنویسم. 

چقدر زیاد

اون پست مربوط به هرید پستی من رو بخونید که خواهرم با تدبیر! همه شو به فنا داد و کل بسته پستی رو تحویل برادرزاده ها داد. حالا اینو داشته باشین. من از تبریز یه سری سوغاتی که همشونم خوراکی بود اوردم دوبسته هم برا داداشم گذاشتم به نظرم خوب بود اونا هفته قبلش کیش بودن یه تیشرت برا طلا یه صندل هم برا من اوردن. کاری نداریم اونا یه سفر تفریحی رفته بودن من یه سفر کاری دو روزه. 

سوغاتی اونا رو دادم مامانم بده اونایی که تبریزن میدونن قیمت هربسته باقلوا و قرابیه چقده

حالا باز زن داداش زنگ زد و تشکر که چقد زیاد دادی. مطعئنم که ماماانم از سهم خودش گذاشته رو اونا. راضی نیستم. شاید گفتن این حرف درست نباشه اصلا ولش کن میخواستم بگم داداشم به طلا عیدی نداد اما دیدم خوب ما هم نرفتیم خونشون. اخه شهر دیگه ای هستن . منم چند روز اول مسیول خونه مامانم اینا بودم چون رفته بودن مسافرت . هیچ جا نمیتونستم برم. اما تو اون چن روز دوبار داداشم رو دیدم طلا هم باهام بود.خوب حتما اونا هم گفتن تا نیاین عیدی بی عیدی . خوب اینم حرفیه دیگه 

پ ن; یه دفعه یادم افتاد اگه من الان یر زندگیم هستم بخاطر برادرمه.نه تو وبلاگ قبلیم و نه اینجا نوشتم که زندگیم به کجاها رسید دعوا و قهر و توهسن و کتک کاری حتی. نمینویسم چون خجالت میکشم. گاهی ادما بخاطر دلسوزیشون یه کارایی میکنن که با دشمنی هم نمیتونن سرت اونجور بلایی رو بیارن . این حکایت منه خانوادم اومدن حمایتم کنن اما... هرگز دلم نمیخواست اینجا پربشه از انرژی منفی اما لازمه بنوبسم شوهرم بی معرفتی رو تو اونروزها در حقم تمام کرد من زن بودم اما مردی کردم هیچی از روابط دو طرفمون عنوان نکردم فقط تصمیمم رو به اطلاع خانواده رسوندم ولی اون مرد بود و نامردی کرد . ته دلم کینه اونروز رو دارم اینجا میگم اگر روزی تمام دنیا رو برام قباله کنه هرگززرررزز بی معرفتی و نامردی اونروزش رو نخواهم بخشید .

بی معرفتی و نامردی شوهر و دلسوزی غیر منطقی خواهر جهنم برام درست کرد . برادرم در حقیقت اومد گندی رو که اومروز همه به دست هم زدن جمع کنه. ایشالا خیر از زندگیش ببینه من تا اخر عمرم مدیونشم