میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

دلتنگی

دلم به اندازه یه شهر برای همسر تنگ شده. جاش خیلی خالیه. اینکه میدونم دیگه اداره این شهر کار نمیکنه و کیلومترها ازم دوره اشکمو درورده. اونموقع‌ها فقط کافی بود زنگ بزنم و چیزی بخوام یا خودش میورد دم در یا دوستشو میفرستاد. مطمئنم الان همکارای سابقشم دل و دماغ کار انجام دادن ندارن. این سه سال و نیم معدود زمانی بود توی زندگیمون که کار هردومون و محل زندگیمون یه جا بود بازم برگشتیم به روال همیشگی. از سال تولد الیس همسر کارش شهر دیگه ای بود و البته بازم اونموقع تزدیک بود بهمون، ولی الان دیگه حداقل فکر نکنم زودتر از دو هفته یکبار بتونه بیاد اونم فقط پنج شنبه جمعه. امیدوارم خدا کمک کنه بتونیم یه خونه خوب تهیه کنیم ما هم زودتر بریم هرچند که مامان و بابام خیلی تنها میشن و ما هم همینطور ولی چاره چیه باید با دور گردون بگردیم و بگیم هر چی پیش آید خوش آید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد