میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

روند عجیبیه و من به عینه دارم میبینم که زنهای شاغل و موفق  مجرد (اکثرا)  کم کم به زنان خانه دار و صرفا خانه دا ر متاهل تبدیل میشن. بیشتر دیدم که پسرها البته زمان ما شاید هم الان دنبال ازدواج با یه خانم شاغلن. مامانم دوست داشت عروسش تحصیل کرده و شاغل باشه شاید بخاطر اینکه ترجیح میدن بار زندگی کمتر روی دوش گل پسرشون باشه. اما الان 7 ساله که عروسمون خونه نشین شده و کلا طفلک یادش رفته یه روزی مدرس دانشگاه بوده. برادرم اینطور خواست و مشکل رفت و امد و نگه  داری از بچه ها مزید بر علت شد. 

میخوام بگم بیشتر ازدواجا این جوری شروع میشه با کار خانم. اما با خونه نشینی زن ادامه پیدا میکنه و مردها که در ابتدا ترجیح میدن همسر شاغل داشته باشن به زودی زنشون رو خونه نشین میکنن. 

دختر دایی شوهر هم همینطور بود. با 12 سال سابقه کار 3 ساله تو خونه ست باهاش که حرف میزدم میگفت از بس شوهرش غر زده . اونم خسته شده و عطای کار رو به لقاش بخشیده. 

نمونه بارزشم خودم. کاش ادم همه جوره تامین باشه، هر چند معتقدم کار بیرون برای روحیه افرادی مثل من واجبه،در این صورت خونه بهترین مکان برای یه مادره. مادری 6 دنگ با کار بیرون مشکله. 

این روند جالب که دورو برم زیاد میبینم منو یاد اون نقل قول معروف میندازه که او بهترین دانشگاهها بهترین مدارک رو هم بگیری آخرش مجبوری بچه داری و خونه داری کنی. یه موقعی من نسبت به این جمله آلرژی داشتم اما الان میبینم حقیقته. 

داریم خانومای زیادی هم که با وجود بچه و کار خونه سفت چسلیدن به شغلشون،که واقعا دست مریزاد. 

ولی خوب برای من جالبه این حجم خونه نشین کردن زنان شاغل توسط شوهرشون تو اطرافیانم. 

وبلاگی رو میخوندم خانومه به قول خودش یه خونه تهران داشتن و یه و یلای کوچیک! فلان جا و دو تا اتوموبیل بعد با دو  تا بچه که اتفاقا یکیش هم چند ماهه ست داره برا یه شرکت دور کاری میکنه . معتقدم وقتی تامین باشه اونم در این حد، چون مرتب میگه که درامد همسرش خوبه و احتیاج ندارن ،کاش این فرصتهای شغلی خالی بمونه برا یه پدر، یه مرد ،که سرپرست خانواده ست و  در بدر دنبال کار.


دلم نمیخواد از حال بدم بنویسم. اما نمیدونم چرا فقط وقتی بدم نیاز به نوشتن دارم. صبح دعوای بدی با شوهر داشتم کله سحر،خسته ام . شدت افسردگیم بالاست اونقد که اشک ریختن برام شده ارزو. کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم اگه یه دل سیر به حال و روزم گریه میکردم شاید بهتر میشدم ،اما اشک رفته از خونه چشمم. 

تا حالا شده سر خانواده تون با شوهرتون دعواتون بشه. برای من خیلی اتفاق میوفته. واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. دفاع کنم سکوت کنم یا چی؟دارم روانی میشم . خیلی احساس تنهایی دارم. کاش من بمیرم. 

چهارشنبه بابام ومامانم با ماشین بابام و رانندگی برادرم داشتن از تهران میومدن. اونا تو مسیرشون یکی از شهرهای اطراف ما میگذشتن و داشتن برمیگشتن خونه یعنی شهر پدری. منم گفتم بد نمیشه اگه من دخترک رو از مدرسه زودتر بردارم و باهم خودمون رو با سمند برسونیم اون شهر و با اونا بریم . اخه از این جا ماشین مستقیم نداره برا شهر پدریم. 

خلاصه من همین کارو کردم. دروغه اگه بگم اصلا توقع نداشتم که برادرم بگه ما میایم اونجا سوارتون میکنیم و لازم نیست تو با یه بچه اسیر بشی. فرقش نیم ساعت بود. اما چیزی نگفت. بابام حتی بنده خدا گفت اما برادرم که راننده بود نه. 

امروز صبح که شوهر فهمید من زودتر دخترک رو برداشتم برسم به اونا شروع کرد به دادزدن و تخریب کردن که اگه من بودم برا خواهرم ال میکردم و بل میکردم. برادرت کوتاهی میکنه تعصب نداره و هی گفت . اولش سکوت کردم. همه داشتیم اماده میشدیم اون برای رفتن سر  کار من برای بردن دخترم. 

اونقد گفت که قاطی کردم گفتم اون برادرمه و توهم شوهرم که هر باربردیم هزار جور منت سرم گذاشتی که چرا منو همش میکشونی اینجا. کدوم بار در ارامش بردیم و اوردیم. اونم گفت تو نفهمی و فرق ادما رو با هم نمیفهمی و...

البته من نفهمم دلم سوخت گفتم شب یلدا خونه پدر شوهر دعوتیم من یه شب قبل برم که پیش مامانم اینا باشم اون طفلکا هم تنهان. من نباید به بقیه فکر کنم چون در نهایت خودم میسوزم.کاش من تموم میشدم. نمیتونم هیچ چیزی رو مدیریت کنم.

 میگفت من دوبرابر پول اژانس رو بهت میدادم اما دوست نداشتم اونجوری بری. 

چرا انقد زندگی به من سخت میگیره. چرا ارامش از من فراریه. یعنی باید تو حسرت اینکه یه جمع خانوادگی در کنار هم داشته باشم بمیرم. 

دوست ندارم هرکی ازراه میرسه واسه سرگرمیش بشینه غم و غصه منو بخونه و به خودشم زحمت نده دو کلمه بنویسه.  پستای بعد رو رمزی میکنم.