میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اون دو تا خونه ای هم که دیشب دیدیم و روشون حساب کرده بودم کنسل شد یکی حاضر نشد پایین بیاد و یکی هم منصرف شد. 

تصمیمش رو گرفت فعلا نمیخرم یا بمون خونه مامانت اینا یا برو همون شهر تو خونه خودمون.

از عصر دارم گریه میکنم. با وضعیت من و یه بوه تو شهر غریب یا موندن تو خونه پدری با هزار تا حاشیه ش.

بهش گفتم از اون چند تا گزینه یکی رو انتخاب کن این بچه مدرسه اش باید مشخص بشه من وضعیتم سخته شروع کرد به داد و بیداد که همیشه عجله میکنی همین حاملگیت هم عجله بود. اونقد دلم شکست که خدا میدونه. اره من عجولم که 6 سال پیش بچم رو با هزار تا درد سقط کردم چون شرایطش رو نداشت من عجولم که بعدش بچه نخواستم تا حالش بهتر بشه من عجولم که سه سال تو خونه سازمانی داغون زندگی کردم و گفتم حالا وقتش نیست من عجولم کلی صبر کردم تا خونه رهن کنه اونایی که اون روزا میخوندنم میدونن چقد سر دووندم تا بعد 4 ماه اسبابام رو که تو بسته بندی بودن جابجا کردن. دلم برا این بچه سوخت انگار هیچ کس نمیخوادش.چرا نمیره چرا انقد اصرار داره بیاد به این دنیای کثیف. با این همه غصه و عذاب بازم لگد میزنه و ابراز وجود میکنه. من نمیخوامش این دنیا و ادماش بدتر از اونی ان که برای اومدنش خوشحال باشم اگر دیگه لگد نزنه اگه برگرده به دنیای معصوم خودش بهتر میشه نمیدونم چرا این اشتباه اصلا درست شدنی نیست. باری رو حمل میکنم تو این شرایط سخت که هیچ کس نمیخوادش.کاش تموم بشیم هردومون

هنوزم بعد 12 سال میم رفتارایی رو میکنه که تو عقدمون میکرد،همونجور یکه تاز و همونجور خودخواه. من هم همینطور تنها و مستاصل.

دیروز رو که با بابام رفتم دنبال خونه،اونم جدا رفت. امروز زنگ زدم که بیا منم ببر خوابالو گفت کجا بیای قشنگ مثه رچز برام روشن بود همینو میگه.

دلم گرفته خدایا چرا از یه سری بنده هات چیزایی رو دریغ میکنی پس کجا عدالتت درسته. من که مردم دنبال اینکه این مرد کمی حواسش بهم باشه من دوس دخترشم چی ام نمیدونم.

کاش بمیرم همین لحظه خسته شدم ابتدایی ترین رفتار و ارتبتط زن و شوهرها برای من عقده و تعسقه. 

واسه همینه مامانم رو دوست ندارم هر کاری هم بکنه دلم باهاش صاف نمیشه مسئول هچل افتادن سه تامون اونه. با تربیت ناجورش با شرایط نادرستی که تو خونه درست کرد هر سه مون رو هل داد تو بغل نامردا.

چقد گریه کنم خوبه چقد به خدا التماس کنم دلش به درد بیاد بابا لامصب خسته شدم بریدم مگه یه زن چقد توان داره مگه من چقد میتونم بجنگم و ببازم مگه چقد توان دارم ببینم و دلم نخواد و بگم این قسمتمه این سرنوشتمه باید بپذیرم. خدایاااااااااااااااااااااااا