از کرونا بیحالی شدیدش بهم رسیده . جون ندارم دو قدم راه برم.
مادرشوهر ؛ همش دارم فکر میکنم چرا علیرغم محبتاش من باهاش زاویه دارم بعد از چند ساعت بیخوابی و فکر فقط یه چیزی به ذهنم رسید من خشمم رو نسبت به این ادم هرگز خالی نکردم.گذشتم و جمع شده گوشه ذهنم. در هر فرصتی این خشم فروخورده غلیان میکنه.
دیروز از درد به خودم میپیچیدم زنگ زده احوالپرسی و دو ساعت منو پای تلفن نگه داشته که خیلی ببخشیددستگاه تلفنی که بهم هدیه دادید خواهرم و کی و کی زنگ میزنن میگن صدات نمیاد بعد میگم مگه الان با اون دستگاه صحبت نمیکنیدمیگه چرا میگم خوب صدا عالیه میگه نه خانم فلانی و ... هم گفتن. عصر سر میم داد زدم که اگه خرابم هست چه وقتشه وقتی میدونه من مریضم و توان صحبت پای تلفن رو ندارم. میم شب تنهایی رفت میدونم باز داستانه
چرا نیستین دوستان