میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

روز پنج شنبه دعوت مامانم رو برای ناهار لبیک گفتم و از همون روز حالم بدتر شو و چقد خودم رو سرزنش مردم بابت بی احتیاطیم. شبش قرار بود میم بیاد منم به مامانم اینا نگفتم میم رفته پیش دوستاش شهر سابق. لین پنهان کاریا خیلی ازم انرژی میگیره اما جور دیگه شم امتحان کردم و بدتر شده. حالا این وسط حالم بدتر میشد و من میخواستم هرچه زودتر از اون خونه برم بعد جناب میم زنگ زده گوشی رو داده دست دوستش اونم فرمایش میکنه خانم فلانی میخوام اجازه میم رو بگیرم امشب بمونه. وای که چه قدر اعصابم بهم ریخت شانس اوردم مامانم اینا نشنیدن. بماند که گفتم باید برگردی اونم گفت باشه و بعد پشیمون شدم و گفتم شب میمونم.فردا ناهار میم رسید و دید اوضاع م خرابه کفت تو صد در صد گرفتی. 

سریع برگشتیم خونه البته به مامانم اینا نگفتم بدن درد دارم میم رفت داروخانه و خرید و من افتادم. علایمم شبیه سرماخوردگیه همرا با بدن درد. فعلا خونه موندگارم با ماسک و شستشوی مرتب دست . طفلک نانا بممیرم برای بچه که از بدو تولدش همه رو با ماسک دیده. 

امروز روز پنجم مریضیمه واگه تا هشتم همینطور دووم بیارم سختیش گذشته. توکل به خدا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد