میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

اسفند شلوغ

4 اسفند بالاخره میم رضایت داد بریم وسایل رو بیاریم. خانم ج و پدرش زحمت بسته بندی رو کشیده بودن الیس و نانا رو سپردم مامانم و طرفای ظهر رفتیم دوستای میم هم اومدن کمک و علیرغم تصورمون وسایل بیشتر از یه نیسان شد بگذریم چقدر مالک اذیتمون کرد و حتی عوارض شهرداری رو از پول رهن من کم کرد. خونم به جوش اومده بود اما با اشاره میم چیزی نگفتم با خانم ج حساب کتاب کردم حقوق و عیدی و دو بسته سوغات و هدیه خودش که روسری بود دادم و خداحافظی کردم و البته عمیقا این روزا دلتنگش میشم.
تا ساعت 5 جابجایی طول کشید و از اون روز به مدت یکهفته بابام و خودم نفس گیر کار کردیم. مالک اینجا که داغون تر،عملا یه دخمه بهم تحویل داد. کلی اول کار هزینه بنایی و رنگ دادم و بالاخره یکشنبه هفته بعدش کار رو شروع کردم در حالیکه میشه گفت سیستم کلا با محل قبلی فرق داره.
درست جمعه قبل نانا مریض شد و صلاح ندیدیم از خونه بیرون بیاد سرما هم طاقت فرسا شده بود پس مامانم و مادر شوهر یک روز در میون قبول کردن بیان خونه ما. یعنی مریضی و سرما و پ.. گذاشته بودن من کارم رو شروع کنم جولان بدن قبلش هوا عین بهار بود. نانا چهارشنبه کارش کشید دکتر بیرون روی شدید داشت فعلا دکتر فقط پرو بیوتیک داده تا چند روز.
از مامانم کمی قرض گرفتم تا کار رو با معیارهای اینجا جلو ببرم. بگذرم از فشار کار،نگاههای نانا و بغض خودم وقتی میخوام خونه رو ترک کنم بی ماشینی و شرمنده بابام شدن وقتی هر روز صبح میاد دنبالم.بگذرم از بدو بدوهای بعد خونه اومدن ناهار رو راست وریس کردن ظرف شستن بچه مریض رو تیمار کردن ،رسیدگی به درس و مشق آلیس و بیهوش شدنلی نیم ساعته عصرا و بدوبدوهای شب برای شام و ناهار فردا و....
شب ها از شدت خستگی به جای خواب رفتن  بیهوش میشم سرزدن به اینستا و وبلاگ هم عملا تعطیل.
الان تمام فکر و ذکرم روزای اینده ست چطور بچه ها رو هر روز ببرم خونه مامان بزرگا.
جمعه شب اومدم خونه مامانم برای خواب به این ترتیب امروز راحتتر سپری میشه اما فردا و پس فردا... خدا بزرگه میدونم یه راهی بالاخره جلوی پام میذاره .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد