میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

نانا کوچولو

یه مامان عمیقا خسته ام خیلی دلم میخواد بنویسم اما واقعا فرصتم کمه. نینی کوچولوی ما یکماهه شد کاملا برعکس آلیسه. هر چقد اون نوزادی ارومی داشت نانا کوچولو اهل گریه و داد و هواره.

۱۴ روز خونه پدری موندم و چقد طفلکیا رسیدگی کردن. پدر و دختر بعد از یازده روز دیدار کردند. قبل از اون میم که تو قرنطینه بود فقط با تماس تصویری بچه رو میدید و بالاخره وقتی کاملا مطمین شدیم سالمه گل و شیرینی خرید و اومد خونه بابام.

 البته همه چیز انقد گل و بلبل نبود سرزدن های وقت و بیوقت مادر و پدر شوهر که ملاحظه شرایط کرونا رو نمیکردن و ما که نگران مامانم بخاطر حضورش تو بیمارستان بودیم و روزها رو با نگرانی میشمردیم و تیر خلاص رو خواهر شوهر زد که از تهران و محیط الوده اداره ش اومد برا دیدن بچه. فکر کردم تنها میاد و دور از بابا مامانم میبرمش داخل اتاق تا نانا رو ببینه اما متاسفانه اصلا فکر نکردن که مامانم اینا الان حدود یکسال هست نه جایی رفتن نه حتی کسی رو تو خونه ملاقات کردن دوباره با پدر و مادر شوهر اومدن مامانم و بابام مجبور به پذیرایی و نشستن پیششون شدن. چقدر اون شب سخت گذشت بعد از رفتن اونا مامانم که به شدت میترسه از کرونا علایم نشون داد یعنی قشنگ صداش گرفت هر چی میگفتم مامان محاله دوره کمون بیماری دو ساعت باشه قلول نمیکرد. دو روز تمام اسپند دود کردیم و ضدعفونی.همش هم بد و بیراه به خانواده میم رو میشنیدم. 

گذشت خدا رو شکر باز شمارش ده روزه من از رمان ورود اونا شروع شد و ...

مامانم اصرار داشت بمونم بیشتر. رسیدگی به نوزاد با بیخوابی شبانه و کارهای مدرسه انلاین الیس باعث شده بود راغب باشم برای موندن اما از ترس یی ملاحظگی خانواده میم ترجیح دادم برگردم. 

مرحله جدیدی از زندگی رو تحربه میکنم الیس هم به شدت کمک حالمه هم به شدت حسادت میکنه. نانا اهل پستونک گرفتن نیست و  دوست داره همش به من بچسبه. گاهی از فرط خستگی و فشار گریه میکنم با سابقه افسردگی که داشتم احتمال دپرشن بعد زایمان رو میدادم.  

۷۷/۷/۷ من یه نوجوان  ۱۶ ساله کم رو و درسخون بودم که نیم رخ میدید و کراشش بازیکنای فوتبال ایتالیا بود. ۸۸/۸/۸ تازه عروس بودم و گیج ازدواجی که هیچیش درست نبود و حالا ۹۹/۹/۹ مامان دو تا بچه. 

بازی روزگار هم قسمتای سخت داره هم آسون باید باهاش همراه شد و هم بازی.نانا تبدیل شد عشق بزرگ زندگیم. انگار اب حیات بوده که  تزریق شده زیر پوست پدر و مادر بزرگاش. انگیزه  و امیدی شده برای گذران این روزای سخت کرونایی. 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
فهیمه جمعه 28 آذر 1399 ساعت 18:37

ای جونم به نانا کوچولو

سمانه دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 08:06 http://weronika.blogsky.com

سلام
مبارک باشه انشالله

ممنون

هانیه دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 00:18

قدم‌ نانا خانوم مبارک باشه و پر خیر و برکت عزیزم.
زندگیت پر از عشق و سلامتی...

ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد