صفحه جلوم بازه اما نمیدونم از کجا بنویسم. دیشب با گریه خوابیدم و امروز با سردرد بیدار شدم. خدایا خیلی خسته ام. چرا همهههه چیز برای من تبدیل به چالش میشه.حالت تهوع میگیرم باز بخوام بنویسم از میم و خودخواهیهاش.
کاش زمان به عقب برمیگشت میرفت میرفت تا میرسید به ۱۲ سال پیش. مامانم وسایلی رو که خریده بودن گذاشت جلوم گفت پس میفرستیم میم زنگ زده بود که من فعلا نمیتونم عقد کنم نمیتونم برا دخترتون وقت بذارم و...
اشک تو چشمام جمع شده بود کاش اون روز قوی میموندم. تحمل میکردم تمام میشد بالاخره این سرنوشت کوفتی نه اینکه بخواد کش بیاد به اندازه تمام عمرم. شاید دیگه ازدواج نمیکردم و دختر خونه میموندم که چه بهتر. شایدم اون آقا قد بلنده که هیچ تصویر درستی ازش ندارم میومد تو زندگیم.دراز و دیلاق بود اما عاشق خانواده، اهل رفیق بازی هم نبود از اون مردا که صبح میرن شب میان ، هیچ دوست نزدیکی ندارن، جمعه ها آشپزی میکنن و شبها همسرشان کنارشون نباشه بی خواب میشن. توجه کردی خدا!ن شاهزاده با اسب سپید خواستم نه پرنس هفتاد و دو ملت. فقط یه مردی که هر جمعه زین نکنه که میخوام برم پیش رفیقام اونم شهر دیگه ای. توجه کردی! میخوام انقد شعور داشته باشه زن پا به ماهش رو تنهانذاره.
شاید امروز سالروز همون زنگ کزاییه میمه.چشمم به لباس ماکسی بلند آبی رنگیه که تا شده روی دسته مبل منتظره تا بره و آرزوهای یه عروس رو به دلش بذاره. کاش پا روی دلم و عقلم و اون دوستی شش ماهه میذاشتم اون آژانس لعنتی میومد و همه چیز رو میبرد حتی ماکسی بلند آبی رنگ رو. شاید شور بختی من هم باهاش همراه میشد و میرفت اون طرف شهر و مرگ یکبارشیون یکبار.حالا یا دختر خونه بودم یا زن آقا قد بلنده که قدرم رو میدونه و هیچ دوست نزدیکی نداره الا من!
من و همسرمم ۱۲سال پیش با هم آشنا شدیم و دیروز سالگردمون بود
منم توی این سالها خیلی برگشتم به اون روزها و گفتم چرا بهتر فکر نکردم ولی این انتخاب رو کردم ولی خب میدونی من قصد جدایی ندارم و میخوام ادامه بدم برای همین سعی میکنم با خیلی چیزا کنار بیام و ندیده بگیرم مثلا یکیش برادر شوهرم وای ازش
شوهرم اینقدر که هوای اون رو داره هوای هیچکس رو نداره انگار کیه کلی با این کاراش رو مخمه ولی سعی میکنم نبینم تا کمتر حرص بخورم
چه جالب فهیمه جان شما هم ۱۲ ساله آید
منم قصد جدایی ندارم فکر کن با دو بچه
آره عزیزم باید با بعضی مسایل بسازیم