میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

نمیدونم تا کی باید هرشب بیام اینجا گزارش بنویسم و عقده دل باز کنم.

میم بعد سه چهار تا تماس ساعت هفت و نیم اومد دنبال من و الیس. 

یه دور با الیس دعوا کرد که البته حق داشت یه دورم با من. برد از دور یه اپارتمان بهم نشون داد که این هم متراژش خوب بوده هم قیمتش ولی امروز عصر معامله شده. گفتم عزیزم با تلفن بازی خونه پبدا نمیشه باید بنگاه بنگاه بری و بسپاری. شروع کرد داد و بیداد که من خستم تو نشستی واسه خودت ارد میدی گفتم خوب خودت همش میگی بسپرش به من . بعدش دیگه سکوت. یه داروخونه نگه داشت پماد،برا خودم گرفتم یه لوازم پزشکی که برا مامانم جوراب واریس بگیرم که فروشنده اشتباه داد صبح باید بریم عوض کنیم بعدش با غیظ رسوندمون و رفت. 

رسیدم وضو گرفتم و اصلا مگه اشکم وایمیستاد،تمام نمازم با گریه بود. بعدش به زور یه چیزی خوردم و الانم مغزم داره منفجر میشه مطمئنم امشبم مثل دیشب از شدت فکر و خیال از خواب خبری نیست.

نظرات 1 + ارسال نظر
فهیمه چهارشنبه 1 مرداد 1399 ساعت 11:27

انشالا آرامش به قلبت برگرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد