میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

دیشب باز اون دست مخوف حدود سه بیدارم کرد که چه خوابیدی بلند شو به مشکلاتت فکر کن. نشون به اون نشون تا یک ربع به 7 صبح بیدار بودم انقد از این شونه به اون شونه شدم انقد جا عوض کردم تا صبح شد. 7 خوابیدم تا نه و نیم. به میم پیام دادم داره میاد مولتی ویتامینم رو بیاره گیج خواب بودم و چشمام سیاهی میرفت پیام داد اورده و منتظر ملاقات با ریس الروسا هست. 

دوباره ووهزار باره توهم زدم که از اونجا صاف میاد سراغ ما اما طبق معمول فهمیدم هنوز بعد 12 سال امیدوارم بیخودی. 

طرفای 12 مادر ش زنگ زد که پدر ش میاد دنبالتون میم هم اینجاست. انقد ناراحت شدم که حالت تهوع و اضطراب گرفتم از بس احمقم. 

رسیدیم دیدم هنو لباسش رو درنیورده و مادرش گفت میم تازه الان از تلفن زدن فارغ شده. تعریف کرد که پست جدیدش رودرحالی تحویل میگیره که اوضاع نابسامانی،رو باید مدیریت کنه و حسابی گرخیده بود و سیگار پشت سیگار تماس پشت تماس. گفت فعلا حرف خونه رو نزنید که من فکرم مشغوله . پاک اعصاب منم خط،خطی کرد یه چرت کوچیک زدم خوب باز اون رگ خریتم گل کرده بود که میم تو همین تایم بعد از طهر میاد بریم خونه ببینیم که فرمود میخواد برگرده و باز هم .ید به توهم فانتزی وار من در راستای داشتن شوهری که اتیش از دست و پاش درمیاد.

ما رسوند و خودش رفت منم کلید داشتم میدونستم مامانم و بابام عصر رو میرن باغ داداشم. 

اونجا که بودیم خواهر شوهر زنگ زد مادرش قبلش گفت که بهت میگم به میم نگو حالش خیلی خرابه و دیشب کلی گریه کرده و ظاهرا با دوس پسرش دعوا شده بود و زنگ زد و گریه. مادرشوهر تلفن رو میورد نزدیک من که بشنوم اما راستش دوست نداشتم، خواهر شوهر داشت با مامانش درد دل میکرد شاید دوست نداشت من بشنوم اونموقع هم میم خواب بود و من زیاد کنجکاوی نکردم منم گاهی دوس ندارم درد دلهام به عروسمون منتقل بشه. 

نمیدونم با تنبلی میم چه کنم ظاهرا پدر شوهر هم خودشو زده به اون راه . چون قرار بود کسی رو ببره اپارتمان رو رنگ کنه  و اماده کنه برا فروش که کلا بیخیاله. 

یعنی اگر کسی بهم میگفت تو دوران بارداریت قراره الاخون بالاخون بشی عمرا باور میکردم. از اون چیزی هم که بدم میاد سرم اومد تلپ شدن تو خونه پدری تو دوران بارداری. تو خونه خودم یه پیرهن خنک و گشاد میپوشیدم اینجا اصلا روم نمیشه وای دلم گریه خواست چرا انقد سخت شده. اگه بخواد طولش بده میرم همون خونه خودم میشینم میگم هرروقت خونه گرفتی خبر بده برگردم. 


نظرات 2 + ارسال نظر
فهیمه چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 16:35

میفهمم عزیزم
انشالا هر چی خیرِ پیش بیاد

فهیمه سه‌شنبه 24 تیر 1399 ساعت 22:01

ای بابا
رها جان ای کاش میتونستیم بی خیال باشیم به خدا خیلی راحت تر بودیم
همون شهری که الان هستی بمون و خودشو جلو بنداز برای فراهم کردن خونه نمیشه که اینطوری ناسلامتی حامله ای
باور کن دست تنها نوزادتو نگهداری کنی بهتره تا تو خونه بقیه و حرف و حدیثاشون رو تحمل کنی

فهیمه جان اگه مشکل محل کارم نبود این کار رو میکردم اما الان باید یه جا هم برا اون پیدا کنم
والا بخدا از تنهایی و غربت راضی بودم نشد دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد