میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

کمی اروم شدم خونه رو جارو زدم لباسای خشک رووجمع کردم و یه چای نبات ریختم شاید درد معده م کمتر بشه یه موزیک گذاشتم و نشستم و میم داشت اماده میشد بره حموم سدر گرفت رو موهاش و نشست دونه دونه عکسای پروفایل دوستاشو با پسراشون نشونم داد قلبم اتیش گرفت برای هرکدوم تک تک گفتم هزار ماشالا . میشه خواب باشه میشه برگردم یکشنبه بعداز ظهر که هنوز سونو نرفتم میشه نیشخند،دکتر سونوگرافی رو هرگز ندیده باشم که شونه بالا بده و بی خیالانه بگه اشتباه کردم. میشه بشه. 

پ ن ،اینکه اینروزا هرکی میبینتم میگه چرا دکتر نرفتی خواهشا اینجا نگید یکسال رژیم داشتم و تحت نظر پزشک زنان بودم اما....

گیجم،تمومی نداره.حالا وارد مرحله بعدی شدم غول حرف شنوی شماره نمیدونم چندم. که مرتیکه گنده همسن بابای منه اومده بود خونه مون برای درست کردن شیر اب از بس که میم استاده دوستای عجیب و غریبش باید کارای خونه منو راه بندازن و فرموده بودن من فهمیدم خانومت دختر میاره مرتیکه خاله زنک. فعلا فقط دارم سکوت میکنم اما مطمینم چیزی نمونده تا انفجار. میم ارومم میکنه اما اونم کم نمیگه که من میدونستم چون خوابالو شده بودی م ش، یه چیز پ ش، یه چیز و مامان خودم.خواهرش که اصلا زنگ نزد.

 مرگ تو این زندگی.

سونوی ان تی گفت 80 درصد پسر یه شوخی مزخرف. دل خوش شده بودم. 

حال بدم برگشته تلخی دهنم بدتره و معده م دردش بیشتر شده فقط یه خبر میتونه خوشحالم کنه ختم بارداری و تمام و من برگردم به 4 ماه پیش...

کدام آرزو

یه روزی وقتی دوازده سیزده سالم بود تو دفترچه خاطراتم نوشتم ما زنده میمانیم تا شاهد مرگ آرزوهایمان باشیم.هرچقدر بعد از اون زندگی کردم بیشتر به درستی اون جمله پی بردم. 

یکی یکی تمام مطلوبهای دلم جلوم جون میدن و برای من میمونه یه سوگواری و گریه چند روزه و حسرت یک عمره. 

احتمالا روزی از اینکه این بچه رو نزدیک به 24 ساعت گشنه نگه داشتم پشیمون میشم ضربه هاش مثه گریه های نوزادی گشنه بود اما نه توانش رو داشتم نه اشتهاش رو.

میم میگه بچه بازی درنیار ولی حتی جونی تو تنم نمونده که بگم لامصب منم ادمم خسته شدم از بس خواستم نشد خواستم و نشد خواستم و نشد خواستم و نشد.

به زور کمی شربت خوردم با چند قاشق غذای مونده از دیروز رو.باید بازم مثه هرناکامی دیگه بلندشم به روی خودم نیارم و به این زندگی ادامه بدم ولی این دفعه باید یاد بگیرم نه ارزو کنم نه طلب،باید یاد بگیرم باید بفهمم زندگی من همین سطحی که هست میمونه قرار نیست انقدر که من به ارزوهام بال و پر میدم خدا هم حواسش به خواسته هام باشه چون سرش شلوغه احتمالا نه توکلم رو دید نه توسلم رو.

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شنبه شب بود یعنی درست 17 هفتگی که اون خون قرمز لعنتی 24 ساعت زمینگیرم کرد. تا صبح نخوابیدم میم هم همینطور. صبح قرار شد بریم کلینیک که گفتن متخصص زنان امروز نیست،میم گفت ببرمت اورژانس ،سرگیجه بدی داشتم گفتم نه بهتره خونه استراحت کنم. به دوستم و دکترم پیام داده بودم دوستم یازده و نیم زنگ زدو دلداری داد که چیزی نیست و نگران نباش. واقعیتس خیلی ترسیده بودم همون تکونای ضعیف هم احساس نمیکردم تا ظهر به ربع یه ربع خوابم میبرد اشتها نداشتم و ضعف شدید تمام بدنم رو گرفته بود دکتر خودمم بهوخودش زحمت داد یک و نیم پیام داد شبی یه شیاف پروژسترون بذارم. 

خونریزی قطع شده بود ولی با ترس و لرز میرفتم دستشویی. میم خوراک لوبیا خرید کمی خوردم. اون رفت کلاس کامپیوتر و من شکنجه تکون نخوردن داشتم. 

برام شیاف گرفت اوردو همش فکر میکردم به اون طفلکیایی که سرکلاژ میشن.الهی خدا راحت و بی دردسر هرکی هرچی میخواد بذاره تو دامنش.

مثلا الیس رو نیورده بود که برم سرکار عملا استراحت مطلق شده بودم. 

امروز صبح خداروشکر بهتر بود قرار بود استراحت کنم اما بدون اینکه به میم بگم ماشین رو برداشتم و رفتم سرکار. اوه که چقدم کار داشتم یه چند تا سفارش تکمیل کردم ایشالا پولش جور بشه.

شنبه یه لیست بلند بالا نوشته بودم برای تمیزکاری و خرید اصلا فکر نمیکردم چند لکه خون اینجور اوضاعم رو بهم بریزه امیدوارم بتونم برگردم به حال قبلیم چون ادم یه جا نشستن نیستم. چقد سوت و کوره خونه بدون الیس چقد دلم برا همون شیطنتاش و کفشدوزکی دیدناش تنگ شده.