میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

دیروز یکی از کسل کننده ترین جمعه ها بود. ناهار دو جور غذا  پختم لوبیا چشم بلبلی پلو و گوشت و ماکارونی برا الیس. یه سری رفتم پایین وایسادم تو پارکینگ تا دوچرخه سواری کنه. میم هم ظهر زنگ زد منطقه ازاد انزلی بودن گفت چی میخوای گفتم یه قابلمه و ماهیتابه سایز کوچک. 

بعد ناهار در حال کتاب خوندن خوابم برد ولی چه خوابی انقد که الیس یا با موبایلم ور رفت یا تو اشپزخونه صدا داد. دلم میخواست یه ساعتی از دنیا نیست بشم اما مگه گذاشت اومدم اشپزخونه ظرفای کثیف تلنبار شده ناهار بود و بجز اون واسه خودش اومده بود سالاد میوه درست کن از هسته گیر البالو تا گوشت کوب و کلی ظرف دیگه کثیف کرده بود. باز حمله عصبی گرفتم و کلی گریه کردم. باز یه عالمه ظرف شستم و یه سرم رفتیم خرید. بعدش عصر طولانی و تنهایی.  دقیقا 11 بود که در اپارتمان رو زدن و میم پشت در بود باورم نمیشد انقد به موقع بیاد. سرو صورتش سوخته بود و شوک شدم دیدم 9 تکه قابلمه گرانیتی گرفته خونش اباد گفتم واسه چی این همه؟ دو تیکه رو اوردم جلو دست و بقیه رو به زور جا دادم تو کابینت. 

به شدتتتت احساس تنهایی میکنم به شدت ناامیدم و به شدت بدون هیچ دلبستگی به دنیای اطرافم دارم ادامه میدم. الیس اذیتم میکنه حوصله حرف زدن با مامانم ندارم . نمیدونم قراره به کجا برسم. اصلا امادگی مسئولیت جدید رو ندارم خسته ام تنهام بجز چند تا تعریف و عکس از شمال هیچی دیگه نداشتیم بین همدیگه . این روزای کشدار عوضی این لحظه های مزخرف تهوع اور چرا تموم نمیشن کاش من با این جنین نخواسته با هم بریم نمیتونم باری رو که نمیخوامش بکشم هر لحظه اش عذابه . 

نظرات 1 + ارسال نظر
فهیمه شنبه 31 خرداد 1399 ساعت 22:48

نگو اینطوری تو رو به خدا
کاش من باردار میشدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد