میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

از دیروز ظهر که میم زنگ زد دیگه نزد. دیشب دهنم به شدت تلخ بود هرکاری میکردم خوب نمیشد عصبی شده بودم به شدت اگه قدرتی داشتم حتما سقط میکردم تا حال بد اینروزام برطرف بشه. اخه کی دیگه تو 5 ماهگی ویار تحمل میکنه..

الیس رو بردم حموم و حسابی سابیدم و بعدش شام سالاد اولویه خورد منم کمی خوردم و به زور خوابوندمش فکر کردم میم زنگ میزنه که نزد فقط زنگ زدم مامانم . متاسفانه یکی از اشناها بخاطر کرونا فوت شده و وضعیت شهرمون همچنان قرمزه.

صبح با صدای کفتر چاهی ها تو کولر بیدار شدم. عشف و جزا وو دیدم و خواهر بزرگه زنگ زد حوصله جواب دادن نداشتم اما ترسیدم یه لحظه اخه صبحها کمتر زنگ میزنه. گفت دیدی خواهر وسطی استوری گذاشته تو یه ماشینه گفتم والا دیدم ولی اصلا دقت نکردم تو ماشینه شروع کرد که معلوم نیست داره چی میکنه و .... واقعا حوصله نداشتم من اصلا دقیق نمیشم به زندگی شون. پشت سرش مامانم زنگ زد که تو خبر داری در چه حالیه گفتم والا به منم چیزی نمیگه ولی ظاهرا خوبه.

چشمام مرتب سیاهی میره شدید سرگیجه دارم به زور ته چین و سوپ درست کردم. کشوها و دراور و میز توالت رو تمیز کردم. 

الیس که بیدار شده بود یه صدایی پشت پرده شنیدیم بعله یه کفتر چاهی اومده بود تو لای پرده گیر کرده بود و همش بال بال میزد پرده رو کلا کشیدم کنار بماند دو تا گیره از حلقه جدا شد پرید رفت رو هود دستپاچه بود و ترسیده بود. تی وی رو کشیدم جلو پرده رو زدم کنار و پنجره رو کامل باز کردم وپرید سمت پنجره کله ش خورد به شیشه گفتم مرد اما زنده بود بهش گفتم یا بذار بگیرمت یا قشنگ با ارامش راهتو پیدا کن که گوش کرد و درست هدف گیری کرد و پر زد و رفت و همون دو دقیقه کلی گند زد که جارو کردم وپاک کردم..

بعد از ظهر کسل کننده بود کمی یه وری چرت زدم الیس هم با دوستاش گارکینگ بود هر یه ربع میرفتم در رو باز میکردم دیگه ساعت 7 طاقتم طاق شد که چرا این مرد یه زنگ نمیزنه زن باردار با بچه تو شهر غریب . دو بار به فاصله نیم ساعت زنگ زدم که در دسترس نبود نه  و نیم زدم برداشت گفت پشت فرمونه زنگ میزنه. 

اونوقت من از خدا توقع دارم حاجتم رو بده کی درست داده که الان بده. یه مرد بی تفاوت کنارم قرار داد  که بعد 12 سال کمی شکل مردای دیگه شد از زجر 8 سال اول نگم دیگه. 

اگه حضور الیس نبود کار احمقانه زیاد به مغزم میرسه این روزا از جمله نبستن کمربند و زدن به خاکی با سرعت زیاد بعدشم خلاص.فقط نگران این بچه ام. وگرنه پدر و مادر و زندگی و شوهر برام پشیری دیگه ارزش ندارن زندگی برام این نیز بگذرد بود که به قول مهدی معارف این روزا شده اتفاقا این بار نمیگذرد. 

به کم حلوا درست کردم دختر همسایه خونمون بود قبل درست شدنش رفت دلم نیومد بوش خورده بهش ازش نهوره گفتم نهایتش بخاطر کرونا نمیخورن یه ظرف دادم الیس برد براشون.

امشب کسلم بدتر اینکه ماشین ندارم وگرنه بعد از ظهر خونه نمیموندم.الیس داره من شرور میبینه و من دیگه بریدم از بس ظرف شستم و پختم و چشم به اینستا و وبلاگ و تماسهایی که نمیگیرن دوختم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد