میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

از دیروز درست اون لحظه ای که غریزه مادری به فریادم رسید،و چنگ زدم و دخترم رو از وسط خیابون و از تیررس یه ماشین پرسرعت نجات دادم داغونم. دوساعت تمام پاهام میلرزید از شب قبلش حس بدی داشتم چند بار بیدار شدم و الیس رو تو خواب بوسیدم صبح صدقه کنار گذاشتم یاد حرفاش میوفتادم که شب قبل گفته بود* مامان من باید اندازه حضرت نوح زندگی کنم چون دوستش دارم زندگی رو* من میخندیدم و میگفتم ایشالا ایشالا هزار ساله بشی.

صبح اصرار کرد منم باهات بیام و ...

بعدش انگار سیستم ایمنی بدنم افت کرد و با سردرد جنون امیز وحشتناکی ادامه پیدا کرد، از درد سینوسام  نفسم بند اومده و هیچ دارویی هم نمیتونم بخورم. دیشب با زجر تموم شد و صبح حتی بدترم بودم. خداروشکر خداروشکر هزار مرتبه سپاس که دخترم کنارمه که اگه لحظه ای دیر جنبیده بودم نمیدونم واقعا چه بلایی سرمون میومد..

از صبح هر چی داروی گیاهی بوده استفاده کردم و بخور بابونه دادم. 

تقریبا سه ماهه که یک روز بدون درد نداشتم یا ویار بوده یا سردرد.

خواهر دچار مشکل شده باز. روز جمعه فهمیدم البته میدونستم یه خبرایی هست مامانم قایم میکنه ازم.فعلا درگیره و البته دیشب که باهاش حرف میزدم متوجه شدم مقدار زیادی مقصر خودشه به نظرم بهترین مرد دنیا هم همسر ادم باشه بهش گیر بدی یه روزی میبره یه روی نمیکشه و هر کدوم از ما شاید هزار دلیل برای طغیان داشته باشیم اما ناچار به سکوت و ساختن هستیم اما خواهرم نمیخواد بسازه یا باید حرف اون باشه یا قیامت به پا شه. مامانم میگفت بابام حال وروزش بده بخاطر خواهر ولی دیشب که با واتساپ باهاش حرف زدم خودش خوب بود و عین خیالش نبودو فقط از دیپورت میترسید. 

کی سردرد خوب میشه کی ویارم برطرف میشه کی مثه اونموقع ها میرم اپیلاسیون و ارایشگاه و خرید نمیدونم. اما بازممم شکررر شکر باید قدر نفسهایی که عزیزانمون به سلامتی میکشن بدونیم. باید بدونیم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد