میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

صبحها انگیزه ای برا بیدار شدن ندارم چون به محض اینکه چیزی میخورم تلخی دهانم شروع میشه و تمااام روز کلافه ام یکی درمیون میرم سرکار با خانم ج در تماسم کم و کسری ها رو میگیرم سفارش میدم و با واتساپ فاکتور و قیمت ردو بدل میکنیم.

به سختی ناهار درست میکنم فقط منتظرم میم بیاد غذاش رو بخوره من آشپزخونه رو جمع کنم و ولو بشم یه گوش،مرتب هم الو سبز یا یه لیوان عرق نعنا دستمه اما دریغ از ذره ای بهتر شدن.

بعد ازظهر هم به کسالت میگذره و گاهی به اصرار میم یا الیس میریم دوری میزنیم کلی خرید دارم اما حوصله اصلا و از طرفی هم ترجیح میدم فعلا کرونا رو جدی بگیرم.

شب هم که با الیس بفرمایید شام میبینم و بعدش فقط صدای ییلدیز رو میشنوم . ازش زده شدم چیه همش در حال نقشه کشیدن برا همن . نقشه ها هم مولا درزش نمیره.

باید کرم ترک شکم بگیرم مرطوب کننده صورتم تموم شده ولی اصلا حوصله ندارم سرگیجه دارم و چشمام سیاهی میره و زیاد انگار نمیتونم سر پا بمونم. شکمم بزرگ نشده ااصلا سرکار خانم ج نفهمید باردارم ولی نمیدونم چرا انقد نفس تنگی دارم.

توی کارتم که مال بانک سیناست پس انداز دارم و به پولش احتیاج دارم حالا دیدم منقضی شده و این شهر گل و بلبل هم بانک سینا نداره و باید برم شهر پدری. یعنی یه روز کاری و واقعا دوست ندارم برم چند روز بمونم. زنگ زدم به شعبه  ای که حساب دارم گفت حتما باید بیای. امیدم این بود بگه بخاطر کرونا اکسپایر نشده یا برو فلان شعبه تو اون شهر کارت رو راه بندازه چه خوش خیال.

الیس رو به زور بیدار کردم شیر و کیک گذاشتم جلوش نشسته داره درس تی وی رو گوش میده.

پریروز سبزی خوردن و اسفناج خریدم انقد حالم بد بود و دیر سبزی خوردن شسته شده رو گذاشتم تو یخچال که کلا گندید و همش رو ریختم دور. 

اسم نی نی رو گذاشتیم دل گنده اخه از رو سونو ن تی شکمش خیلی بزرگ بود. الیس ازش بیزاره اگه ملاحظه نکنه دلشه بکوبه تو شکمم چند بارم گاردشو گرفته بهش گفتم اینجوری ممکنه هم دل گنده بلایی سرش بیاد هم من. میگه من عاشق تک بودنم هستم و کاش بمیره دور از جون. فعلا سعی میکنیم کجدارمریض بریم جلو . بهش گفتم مامان جان اگه جای بچه های زمان ما بودی چشم وا میکردی چند تا جلوت بود چند تا پشت سرت چی ؟ بهر حال ما برامون عادی بود وقتی من بدنیا اومدم یادمه که دایه ام همش بغلم میکرد چون خواهر وسطی که فقط دوسال ازم بزرگتر بود بدش میومد ازم و همش کف پام رو گاز میگرفت و دایه هم از ترس اون منو بغل میکرد اون قدش نرسه اما وقتی خواهر کوچکتر که من ازش دوسال و نیم بزرگتر بودم اومد من باهاش کاری نداشتم اتفاقا عاشقش بودم و همش دور و برش میگشتم فکر میکنم چون خواهر وسطی رو بعد 7 سال مامانم باردار شده بود و خواهر برادر بزرگه هم خیلی دوستش داشتن و لوس بود تحمل ورود منو نداشت اما خوب من ناخواسته بودم و انگارزیاد دور و برم رو نگرفتن و بخاطر همین با ورود خ کوچیکه چیزی برام عوض نشده بوده.

مامانم صحبتی کرد که فهمیدم بین بچه های خواسته و ناخواسته خیلی فرقه خواهر وسطی خواسته بوده و مامانم میگفت ذوق داشته و مرتب هلو میخورده بخاطر همین الان پوست خواهر وسطی هزار ماشالا عاالیه اما وقتی بعد یکسال منو ناخواسته باردار شده فقط دنبال سقط بوده و چیزای جورواجور میخورده اما نشده خوب اینا تاثیر میزاره. به نظرم همون استرسی که مادر در لحظه شنیدن خبر بارداریش میکشه اون لحظه شوکه کننده رو اون نطفه اثر میذاره. این نظر منه شایدم درست نباشه ولی به شدت معتقدم همه باید مراقب باشن بچه ای ناخواسته نیاد و با رغبت و عشق در بطن مادرش پرورش پیدا کنه نه شک و تردید و استرس. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد