میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

ساعت 6 غروب که میشه انگار تمام دنیا اوار میشه روی سرم فقط باید از خونه بیرون بزنم وگرنه خون هر کسی که به پرو پام بپیچه پای خودشه امروز الیس خواب بود به میم گفتم من میرم همین دور و بر خرید اونم داشت نماز میخوند انقد عجله کردم برا بیرون زدن که لباس کافی نپوشیدم یه دفعه موج سرمای وحشتناک خورد تو صورتم یه گلدن کوچیک داشتم رفتم گلفروشی سر خیابون یه پسر نوجوون بود گفتم یه چیز شبیه کاکتوس بزنه توش و بعدش رفتم کمی از فروشگاه روبروش خرید کردم نون تست و پودر سوخاری و اردو ... بعدشم سیب زمینی خریدم و گلدون رو گرفتم و اومدم خونه خیلی وقت بود میخواستم بوگیر اتوماتیک بخرم برا دستشویی از همون فروشگاه گرفتم .رسیدم خونه الیس همچنان خواب و میم هم فارغ از نماز فهمید کلافه ام اومد ماچم کرد اما حالم بهتر نشد، بوگیر رو سر هم کردیم و امتحان کردم سالم بود میوه اوردم خورد و رفت، برا الیس دارم جیب تاجر درست میکنم البته به سبک خودم. 

دلم برای مامانم تنگ شده کنارشون هستم اعصابم داغون میشه دورم یه جور، داشتم مرغ تفت میدادم بوی پودر سیر خورد به مشامم یاد اونروزی افتادم که خواهرم اومد خونمون با هم پاستا پنه درست کردیم دو بار رفت بیرون خرید تا تونست پنیر پارمزان پیدا کنه اشکم درومد . من اینجوری نبودم یا شایدم بودم ولی یادم نمیاد. تحملم بسیار کم شده قبلا عزیز خانواده بودم به پروپای هیچ مس نمیپیچیدم با کسی بحث نمیکردم اما الان هیچم هر دو تا تماس تلفنی با مامانم به داد و بیداد من ختم میشه دیشبم همین شد الان نه روی زنگ زدن دارم نه طاقت نشنیدن صدای مامانمو میدونم زنگ بزنم گریه م میگیره چرا بزرگ شدن انقد سخته چرا تقدیر من اینطور بود که گذر کنم از اون همه سختی اما تمام روح و اعصابم رو به فرسایش بره.  احساس یه اسیر رو دارم که در زندان رو براش باز گذاشتن اما نه میتونه بره و نه میتونه به جایی که هست خو بگیره. نمیدونم چی حالم رو خوب میکنه فقط میدونم گرفتار یه عصبیت مزمن شدم که داره به خودم و بچه م اسیب میزنه. 

میترسم از روزی که این دل شکستنها بشه افت جونم از روزی که دیگه ادمهای مهم زندگیم نباشن که ببخشنم. 

اگر زمان به عقب برمیگشت هرگززززز ازدواج نمیکردم. من ادم متاهلی نبودم اونم از نوع پرحاشیه ش من بلد نبودم عروس بشم بلد نبودم برقصم بلد نبودم مادر باشم بلد نبودم همسر باشم بلد نبودم متاهل باشم چون سالها دور از این تعاریف بزرگ شده بودم حتی بارداری ساده اقوام هم با چشم و ابرو بیان میشد و از ما پنهان میموند. باید به سبکی که بلد میبودم ادامه میدادم دختر ساده خانواده و تمام. 

امروز صبح از فرط وجدان درد پنج صبح بیدار شدم فکر پشت فکر. 

نوشتم کلی نوشتم از اون ده سال ولی پاکشون کردم چه فایده داره


نظرات 2 + ارسال نظر
مریم ... دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 22:57

سلام . دوستم به نظرم شما به روان تحلیل گر احتیاج دارید که گذشته رو کاملا براتون شخم بزنه و حل کنه....البته هزینه هاش بالاست ولی ارزششو داره

سلام بله واقعا خودمم دنبال به همچین متخصصی هستم

فری جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 08:40

سلام پیش مشاور برو، کتاب های زیادی هست بخونید آیین زندگی دیل کارنگی عالیه امیدوارم که به آرامش برسید

اصلا به مشاور اعتقادی ندارم یعنی برای دراز مدت، کتابهای انگیزشی هم به نظرم مثه همین مشاوره ها میمونن انگار مدتی مواد مخدر مصرف کردی و نعشه ای و بعدش هیچی مگر اینکه مستمر باشه بیشتر از هر چیزی فکر میکنم باید خودم به خودم کمک کنم یا با هیپنوتیزم خاطرات ناخوش از ذهنم برای همیشه برن
ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد