میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

دیشب تا ساعت 2 گریه میکردم از فرط گریه دیگه چشمام باز نمیشد. صبح با صورت پف کرده بیدار شدم و الیس اماده بود که میم زنگ زد که خیلی خلوته گویا تعطیله بیرون رو دیدم فقط،کمی بارون باریده بود،چند تا کانال رو دیدم و معلوم شد بخاطر برودت هوا تعطیله. بعدش دیگه خوابمون نبرد میم هم برگشت خوابش میومد اون خوابید. چن تا تماس از گوشی بابام داشتم زنگ میزدم ج نمیداد میدونستم دستش میره رو گوشی الهی بمیرم بابام همیشه با گوشیش مشکل داره.9 بالاخره صحبت کردیم بابام میگفت خواهر از گیت رد شده و ظاهرا دیشب هوا خیلی خراب بوده. با خواهرم حرف زدم صدای هردومون گرفته بود و بالاخره ساعت بک ربع به دوازده پرید انگار تمام شهر که هیچی تمام دنیا رو با خودش برد. حال هممون خراب بود مامانم تنها تو خونه بود و کلافه .از بعد از ظهر هم که اشکم تو مشکمه. بعد از ظهر دارو رسید و با خانم ج هماهنگیها رو انجام دادم. دارم پ میشم خیلی خیلی بهم ریختم انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده حتی دلم برای کل کل کردنهای خواهرم تنگ شده. فردا باز بچه ها تعطیلن. هرگززززز نشده من تو موقعیت حساسی باشم و میم مثل ادمیزاد دلداری م بده. البته فکر میکنم حسودیشم شده بود. گفتم مامانم کلافه ست گفت چیکار کنیم بره برش گردونه یعنی درک از این ادم میباره لامصب.

میخواست باز بره پیش رفقاش فقط مارو برد چند تا فیلم گرفتیم و نو خیابون داشت دلم میترکید فکر کردم فقط برم خونه یه دل سیر گریه کنم. تما وومدم خونه عین چی فقط خوردم.

دل و کمرم درد میکنه. خوب نیستم کاش زود خوب بشم. چه سخت میگذره. خدا کنه دل خواهرم خوش باشه. خدا کنه اونقد خوشبخت بشه که ذره ای طعم تلخ غربت رو احساس نکنه ایشالا


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد