میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

امشب خواهرم میره. نمیدونم امروز چند بار بغض کردم و اشکم درومده. فقط خاطرات خوبی که باهم داشتیم رو یادم میاد. چقد تو خونه جاش خالی میشه. 

پنجشنبه صبح با هم رفتیم بازار ادویه گرفتیم من دم کنی خریدم و خورد کن دستی و خواهرم کار بانکی انجام داد. ظهر مامانم خورش کرفس درست کرده بود و بعد از ظهر هم با مامانم و بابام رفتیم سر خاک . دلم برا خواهر کوچیکه تنگ شده بود. همه دارن میرن هر کی یه جور. خیلی سرد بود. سر خاک مامان بزرگم رفتم و ازش خواستم برام دعا کنه. بعدش برا خواهر اجیل خریدم و رفتیم خونه. بعد آلیس و خواهر کیک درست کردن و بعدش با هم پیتزا پختیم و دور هم خوردیم . 

صبح به خواهر کمک کردم ساکش رو جمع کنه هر چی جمع و جور میکردیم باز اضافه بار میورد طرفای ظهر دخترخاله اومد و ناهار هم مرغ و بادمجون داشتیم. 

تا عصر با دختر خاله گذشت و عصر اول الیس رو بردم خونه مادر شوهر و با خواهر رفتیم ارایشگاه چه بارونی هم میومد اصلاح و ابرو کرد و منم ابرومو برداشتم و خواهر رو رسوندم خونه بابا منو برد خونه مادر شوهر و یه دو ساعتی بعد میم رسید و شام هم م ش دلمه درست کرده بود و طرفای 10 بلند شدیم که برم وسایلم رو از خونه مامانم بردارم و خواهر اصرار داشت میم تا اخرین لحظه نفهمه چند بار بهش گفتم میم اصلا در مورد این مسایل با مامانش حرف نمیزنه میگفت نه م ش میفهمه حسودیش میشه و چشمش شوره منم گفتم باشه نمیگم اگه میگفتم شاید شنبه هم میموندم ولی خوب چون میم خبر نداشت نمیشد. یه نیم ساعتی خونه مامان بودیم و خواهرم و بغل کردیم و راهی شدیم و شنبه آلیس کسل بود و نرفت و منم ناچار موندم خونه و ناهار هم کباب تابه ای درست کردم و م ش هم دلمه و  کباب تابه ای برای الیس داده بود. 

یکشنبه با وجود مه وحشتناک رفتم سرکار. تو گردنه ها عملا چشمم هیچی رو نمیدید و هر لحظه مه غلیظ تر میشد ظهر که برگشتم باز بهتر بودو ناهار هم که لوبیا پلو داشتیم. 

امروز هم که باز بخاطر مه موندم خونه و رفتم خرید پاور بانک گرفتم اخه داروخانه شارژر رو جا گذاشتم و دیگه وقتش بود یکی بخرم.

لوبیا سبزو اسفناج و هویج و بادمجون هم خریدم و اومدم خونه و یه شرکت زنگ زدو سفارشم رو گرفت و البته تو مغازه مس فروشی رفتم و یه ظرف میوه خوری دلمو برد که البته نخریدم .

بعدشم کار و کار و کار ..

امشب چند بار با خواهر حرف زدم برادرم شام گرفته برده دخترخاله هم اونجاست . ایشالا به سلامت بره . چقد احساس تنهایی میکنم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد