میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب بعد از ظهر رسما کوفتم شد. داشتم کتاب میخوندم که یکی از شرکتای پخش زنگ زد خانم فلانی حسابتون انقده،اه از نهادم برومد. همکاری که کلی جنس برده بود نسیه در حدود 10تومن فقط یه تومن ریخته بود قفسه ها خالی بود و باید جایگزین میشد اونم نقد. منم مجبورا به شرکت سفارش دادم و اصلا فکر نمیکردم به این زودی بیان. هر چی دودو تا چارتا میکردم میدیدم کم میارم. فکرم مشغول شده بود وحشتناک. زنگ زدم یه سری کنسل کنم برنداشتن پیام دادم که فلان دارو رو نمیخوام. بعد هی نشستم فکر کردم که خیلی وقته میخوام برم ارایشگاه مو رنگ کنم،فلان کرم رو بخرم اصلا پولی برام نمیمونه فکر کردم این بارو بیاد عمده برداره دستم باز میشه که اونم انقد بی خیال که فمر کرده من از باغ پدرم جنسا رو میارم بار زده و رفته که بره . هی فکر کردم هی فکر کردم به چی؟ به این که از این طرف میفروشم پول جمع میکنم واسه فاکتور بعدی هرچی هم ته ش میمونه میشه کرایه و حقوق منشی. بعد یه دفعه حالم بد شد اصلا نمیدونم چی شد اشکم همینجوووور روون بود. اینکه چرا انقد کار برای من دردسرساز شده اعصابم رو بهم ریخته بود. 

شوهر بیدار شد فقط یک جمله گفتم من با فلانی این جوری معامله نمیکنم اینکه 10 میلیون جنس ببره و بخواد ده روز یکبار یه تومن برام بیاره در حالیکه تاپ داروهام باشه اصلا نمیرزه . وای شروع کرد به داد و بیداد که من گیر کردم با شغل تو و اون وسط دیدم خیلی داره هارت و پورت میکنه منم داد زدم که همش بخاطر توست که من تبعید شدم یه جای دور دستو خلاصه نمیدونم چم بود اره میدونم درد پام کلافه ام کرده بود اینکه بعد از دوازده روز گچ و یکهفته اتل درد و ورمش کمتر که نشده بیشترم شده بود حالمو بد کرده بود. اشکم تو مشکم بود. هیچی جلودارم نبود انگار پشت چشمام،چشمه که نه دریایی از غصه و اشک بود هنوزم که مینویسم حالم خرابه و همینجور راه براه چشمام خیس میشه. اون وسط مامانم زنگ زد که پات چطوره مثلا میخواستم تو سفرن چیزی نگم گفت چرا صدات اینجوریه گفتم راحتم بذار پام داغونه همش میگه چرا میری سرکار. چرا شوهرت حملت نمیکنه تا اونجا ببرتت و بیارتت. متوجه نمیشه که شوهر من طاقت شنیدن مشکلات کاری من رو نداره چه برسه به درگیری باهاش. یه عمر تمام مامانم به بابام گیر داد اونم بابام که بلانسبش دور از جونش عین یه نوکر در خدمتش بود. خرید کردن کار خونه بچه ها اگه 50 با مامانم باشه 50 درصد هم بابام بود و محال بود از بابا چیزی بخواد حتی اگر نصف شب باشه فراهم نکنه. بعد همش ناشکری میکرد اروم نداشت بابام عیبایی داشت اما خداییش مردزندگیهو تمام و کمال اهل خانواده. بعد الان با داماداش میفهمه مردی که مال خانواده نباشه یعنی چی. 

معلومه که چقد دلم پره از نوشتنم مشخصه.  . شوهر رفت بیرون و دیدم اس واریز اومد قبلش گفت من پول نمیدم برای کار تو، دیگه، گفتم من پو ل نخواستم بخشی از سفار ش رو کنسل کردم و الان مشکلی ندارم. غرض درد دل بود وصحبت راجع به  بدحسابی این اقا. الانم برگرده پولش رو بهش برمیگردونم ..

ظهر که میشه دخترم دختر همسایه رو میاره خونه یعنی از ساعت یک این بچه اینجاست تا 9 شب. بعد حتی یکبار هم به الیس نمیگه تو بیا خونه ما. امروز دیگه کلافه شدم از دستش که یعنی چه شاید من بخوام راحت گریه کنم بلند حرف بزنم اصلا راحت باشم واسه چی این بچه از ظهر تا شب اینجاست. خلاصه یه دورم با آلیس سرشاخ شدم برم ببینم گل گاوزبون دارم بخورم. ایشالا هیچ احدی مشکل بیماری و مالی نداشته باشه ایشالا هیچ کس قرض و بدهی نداشته باشه لامصب ناجور فکر ادم بهم میریزه. خدا سلامتی بده و رزق و روزی حلال و فکر ارام ،ایشااااااالا


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من اینجوری ام که وبلاگی که مدتهای طولانی میخوندمش یک دفعه از چشمم میوفته اصلا بمیرمم محاله اون ادرس رو تو مرورگرم بزنم و گاهی بخونمش.از ادمهاییکه فکر میکنن بواسطه نوشتن، علامه دهر هستن و میتونن تز بدن و در مقابل فقط تعریف و تمجید بگیرن بیزارم. تو این مدت به شدت کم دیدم وبلاگ نویسی خودش باشه و البته طفلکی ها هم مرتب قضاوت میشن و کامنت های ناجور میگیرن و البته بعضیا انقد هنرمندن که مطرودترین موضوعی رو که در عرف وجود داره جوری تعریف میکنه که نه تنها قضاوت نمیشه بلکه تمجید و تحسین هم میگیره. من خیلی وقت هست که مینویسم و هرگزززز دنبال کامنت نبودم و اگه بخاطر رمز دادن بعضی دوستان نبود کلا کامنت ها رو میبستم اما میبینم بعضی بلاگر ها با توپ پر میان که وای چرا تولدم  رو تبریک نگفتین چرا کسی به روی خودش نیورد بچم چقد شیرینه چرا به به و چه چه نکردین و البته یه جا خوندم که یکی نوشته بود کامنت بد گرفتم میخوام برم پلیس فتا شکایت کنم. نمیدونم دنیاشون چقدره ولی میدونم خیلی کوچیکه که دل سپردن به تعریف و تمجید هایی که معلوم نیست چقدرش واقعیه. 

گچ پام کلافه ام کرده امروز برای ناهار پختن نزدیک بود اشکم دربیاد. این چند روز خونه بابام اینا بودیم. مامانم دیروز زحمت افتاد کله پاچه پخت همسر و دختر خاله و شوهرشم اومدن. اوقات خوبی بود ولی بالاخره ادم خونه خودش راحت تره. نمیدونم میتونم تحمل کنم تا سه شنبه یا نه.

یه حساب کتاب خیلی مهم داشتم که این چند روز انجام دادم یه سری خرید هم انجام دادم خونه بابام شرکت بار رو تحویل داد حالا کی برم سر کار ببرمشون خدا میدونه. 

سلامتی بزرگتزین نعمته باید هر روز شکرگزارش باشیم.



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.