میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

برف

به زور آلیس رو کشیدم بیرون که بریم حیاط خلوت پشت خونه ادم برفی درست کنیم. البته ساعت 3 کمی افتاب شد و از اونموقع بهش گفتم اما گذاشت دم غروب هویج و دکمه هم برداشتم اومدم بیرون دیدم افتضاح سرده یاهو ودر رو دیدم دما 16 درجه زیر صفر بود. کمی بازی کردیم گفتم بریم من فوق العاده سردمه پریود بودم و ... اما شروع مرد به پرخاش گفتم مامان من نمیدونستم انقد هوا سرده تازه بازم داشت برف میبارید برفها هم ترد بودن اصلا به درد بازی نمیخوردن یه پایه درست کردم دیدم تمام پالتوم شد برف خودمون عملا تبدیل به ادم برفی شدیم به زور کشوندمش بالا انقد پرخاش کرد که دلم میخواست بمیرم از دستش . خوبه به زور کشوندمش بیرون اونم بعد از دو روز که تو خونه ایم. نمیدونم کی بالاخره داروها جواب میده اینبار باید به دکترش بگم در مورد پرخاشگریش. 

رسما تو خونه زندانیم وضعیت کوچه طوری نبود بتونم ماشین درارم.میم هم دوستش اومد دنبالش رفتن. خانم ج هم امروز فقط یکساعت رفته بود سرکار گفتم برا موارد اورژانسی باز باشیم. 

به مامانم زنگ زدم بمیرم جفتشون گیر چرخ خیاطی بودن میگفت کسی نیست سوزن رو نخ کنه. دوساعته داریم ور میریم نمیتونیم.

دلم میخواد وزنم دو کیلو کم بشه اما مگه میشه غذام رو کم کردن اصلا هله هوله نمیخورم اما همونم که بودم. میم میگه بدنت جمع شده ولی خودم و ترازو چیزی حس نمیکنیم.

فردا هم به احتمال قوی مدارس تعطیله و یه روز دیگه به اسارت باید ادامه بدم. دیشب کمد لباسا رو ریختم بیرون دوساعت توش بودم ولی برق افتاد. 

ببینم امشب میتونم یه حرکت دیگه بزنم ایشالا



از اون برفا باریده و میباره که عینشو فقط تو بچگی یادمه تا کمر! دلم میخواست با الیس برم برف بازی، تعطیله یه حالی بکنه اما کمرم به شدت درد میکنه. کلی ظرف از تو یخچال دروردم و غذاهای اضافه رو ریختم تونایلوت ببرم برای گربه ها تو این هوا طفلیا غذا گیرشون نمیاد کلی هم ظرف شستم.


این چند روزه چند تا فیلم خرب دیدم. قسم،درخونگاه و نبات.معدود دفعاتی بود که از بازی امین حیایی خوشم اومد..

قسم هم به نظرم لحظات نفسگیر خوبی داشت. 

دیروز هرکاری کردم نتونستم یه ماشین به نام خودم ثبت نام کنم از اولشم معلوم بود،ثبت نامهای ایران خودرو واسه سرگرمی امثال منه . فقط خداروشکر میکنم ننشستم خونه پای سایت و رفتم سرکار و به حساب کتابام رسیدم و کلی کار راه انداختم،صاحب ملک هم اومد و اجاره نامه سال جدیدرو اکی کردیم گفته نمیبره رو اجاره حالا البته ببینم این حاجی دندون گردیش گل نکنه. تا رسیدم خونه بقیه کارای ابگوشت رو کردم و همچنان سرم تو گوشی بود تا ساعت 2 که دیگه اتمام ظرفیت رو اعلام کردن و رفتم رسیدم به خونه اشپزخونه منفحر شده. 

هنو ماشین جدیدمون رو ندیدم تو پارکینگ خونه سازمانیه. به میم گفتم بریم یه دور باهاش بزنیم به قول مادرشوهرمم 4 تا تخم بذارم زیر تایراش خخخخخخ.

دلم قیمه بادمجون خواسته ولی دوتا بادمجون بینوا بیشتز نداشتیم تو یخچال که یکیش دیگه خیلی داغون بود. جون داشته باشم میرم بیرون خرید..

کلی دلم میخواد فیلم parasite رو ببینم اسکار رو درو کرد..




میم رو رسوندم ترمینال. البته خودش خودشو رسوند من ماشین رو برگردوندم. ایشالا با دست پر برگرده.

دیروز خداروشکر از اون روزای خوب خدا بود. صبح میترسیدم ماشین پ ش رو دربیارم این مدل سنگین تر از ماشین ماست بالاخره دروودرم و رفتم سمت محل کار. اونجا حتی وقت سر خاروندن نداشتم. ال سی دی که برده بودم فعلا یه جورایی سرهم کردیم تا ایشالا یکی پیدا شه بزنه دیوار. وقتی رسیدم خونه میم خبر خوب رو بهم داد نمیدونستم از شهر خارج شده. 

گفت شاید بمونه بقیه کارا رو بکنه اما غروبی برگشت چون امروز صبح باید میرفت بانک.تا اون بیاد رفتم اتاق خوابمون به سختی خوش خواب رو تکیه دادم به دیوار و زیر تخت رو حسابی تمیز کردم یکسال بود تکون نخورده پر از خاک و پرز فرش. الیس هم کمک مامانش کرد و دستمال کشیدم و جارو و همه چیز رفت سر جاش و منم پریدم یه دوش بگیرم که میم جان هم رسید. دیگه کلی برامون تعریف کرد.کانالای خبریم قطعه و همش میزنم ایران ا ی ن ت ر ن ش ن ا ل و یکسره پارازیت. 

هر خبری راجع به هواپیمای اوکراینی به هم میریزه منو. فایل صدایی که بیرون اومده و برج مراقبت مرتب تکرار میکنه از رادار به هواپیمای بین المللی اوکراین 752 و فقطططط سکوت

یه عالمه نوشتم سیو نشد دیگه حال ندارم بنویسم از چاق شدنم از اینکه یه موقعی هر چی میخوردم وزنم ثابت بود از اینکه دیگه دارم هرشب از دوچرخه ثابت استفاده میکنم از اینکه کلی گشنیز جعفری رو کانتر منتظر منن تا پاکشون کنم برا سوپ و از اینکه هنوز یخم باز نشده و منتظرم یه کانال خبر باز بشه و من حرصم خالی بشه.

از صبح ساعت 7 داره برف میباره هی چک کردم شبکه استانی رو رو هی کانال ها رو زیر و رو کردم اما لامصبا تعطیلی تو کارشون نبود ناچارا به زور الیس رو بیدار کردم اولش راضی نمیشد میم گفت ولش کن منم گفتم باشه یه دفعه بیدار شد و سرویس هم از دست داده بود و میم رسوندش. 

برف پا گرفته و الان اعلام کردن نوبت عصر تعطیله هی بترکید الان بچه های ما چجوری برگردن. برای اینکه زنگ .... شون بهم نخوره و برنامه های خاصشون کنسل نشه تو این هوا بچه ها  رو کشوندن مدرسه. مدرسه تی وی و در و دیوار شده محل تبلیغاتشون. 

ما چهارشنبه علیرغم تعطیلی موندیم خونه خودمون. الیس راضی نمیشد بیاد. ولی عصرش بالاخره رفتیم باید ماشیتمون رو میبردیم معاینه فنی نمایندگیش رو اونجا داره.

من رفتم خونه مامانم اینا و میم هم اونطرف البته ده با ماشین باباش برگشته بود. شبم با مامانم کتلت درست کردیم و اونشب همه چی خوب بود.

فردا صبحش بلند شدم دیدم مامانم رختخوابا رو ریخته بهم و رفتم کمکش چند تا چیدم مامانم از بچگی ما عادت داره وقتی میریزه بهم که مرتب کنه تا اون کار رو انجام میده عصبیه البته منم اینجور بودم که سعی دارم خودم رو اصلاح کنم. خلاصه چن تا تشک بزرگ جابجا کردم یه دفعه زیر دلم تیر کشید رفتم جلو بخاری از درد افتادم حالا مامانم فکر میکرد من حامله ام میگفت نکنه داری سقط میکنی بالاخره یه چای و عسل خوردم و حوله گرم گذاشتم بعد نیم ساعت بهتر شدم . بعد عکس رنگی زیر دلم چند باره ناجور درد میگیره.

بعدشم بابام ماشین رو تحویل گرفت و پ ش اومد دنبال الیس بردش و من و مامانم رفتیم سرخاک..دیگه داشتیم برمیگشتیم دختر خاله و پسر خاله ها و شوهر خاله رو دیدیم اومده بودن سر خاک خاله ام. باهاشون رفتیم و بعدشم هر کی جدا برگشت البته اونا کلا خانواده بخوری هستن و بعدش رفتن رستوران. 

ظهر مامانم لوبیا پلو درست کرده بود خوردم و به مامانم گفتم بریم بیرون گفت نه شاید دختر خاله که گفته میام بیاد بمونه پشت در. اونا هم چون قرار بود جمعه برگردن تهران برنامه شون فشرده بود. 

الیس زنگ زد منو باید ببری بازار خرید دارم گفتم حالا بیا، پدر شوهر رسوندش و البته م ش رفته بود بیمارستان سر زده بود برادرش که پاش شکسته و الیس یه نیم ساعتی پیش بابابزرگش مونده بود. این دایی شوهر داستانهای زیادی با ماداره و البته سر قضیه شمال انگار من و میم باباش رو کشتیم چون م ش میگه نه اونروز تو بیمارستان نه وقتای دیگه اصلا خودش و زنش احوال تو و میم رو نمیپرسن. میخوام نپرسن یعنی اگر دیگه اجازه بدم میم من رو کوچیک کنه و با این حضرات رفت و امد کنه زن نیستم. 

الیس اومد و من کرخت دلم میخواست بمیرم اما تو اون سرما از خونه خارج نشم لاجرم! دفترچه بیمه ش رو گذاشتم تو کیفم و با برادرم صحبت کردم از دوستش که دکتر روانپزشک وقت بگیره و زدیم بیرون . بردمش لوازم تحریری و یه هفتاد تومنی گذاشت رو دستم و اصلا حس خرید نداشتم ولی یه تاپ برا خودم خریدم و اصلا دچار استرس شدم مغازه دارا گفتن جنسای عید رو هفته بعد میارن. بیزارم از خرید زورکی ادم باید پول داشته باشه هر وقت چیز قشنگ دید بخره نه دم عید بخاطر دید و بازدید اجباری. 

تو راه گوشیم رو چک کردم برادرم زنگ نزده بود اما تو اون سرما تابرگشتیم دیدیم زنگ زده و من نشنیدم که دکتر گفته یه ربع به هشت اونجا باشید . ماشین رو برداشتم و رفتیم و جای پارک درست جلوی مجتمع گیرم اومد و اوه چه خبر بود یه سه ربع نشستیم بچه گشنش شد باز ماشین رو برداشتم دور قمری زدم اون خیابون هم برکت کرده فقط داروخانه و دکتر و دریغ از سوپر مارکت . از،شیرینی فروشی . شیرینی تر گرفتم تو ماشین یه دونه خورد، هوا وحشتناک سرد بود رفتیم باز داخل و باز انتظار. 

بالاخره رفتیم تو و دکتر تایید کرد که علت بلوغ زودرس ش وسواس و اضطرابشه و گفتم بهش که اصلا نمیذاره من پا تو اتاقش بذارم و دارو داد تاکید کرد که پیگیری کنم و ایکاش میم بود و میشنید. به مامانم میگم قدیما ده تا بچه میوردن سالم الان من یه دونه بچه دارم نمیتونم سالم بزرگش کنم . باز خدارو شکر که درمان هست و میتونیم پیگیری کنیم. 

برگشتیم و دیدم مامانم اژانس گرفته و رفته خونه خاله ام پیش دختر خالم . از بابام پرسیدم چرا منتظر ما نموند گفت زنگ زده گفتی سه نفر جلو مونه دیده دیر میشه . شام خوردم و برا الیس هم کشیدم و برا بابام هم  چای و شیرینی بردم و اعصابم بهم ریخته بود   به شدت ناراحت بودم اینم اومدنم به شهر  پدری صبح قبرستون عصر دکتر، نگرانی برا حال الیس و ...شایدم از اینکه مامانم بعد از ظهر بخاطر دختر خالم با من نیومد،بعدشم زود رفت پیش اونا دلم گرفته بود.بابام گفت ماشین رو بردار برو اونجا که اخر شب هم با مامانت بیاین الیس نذاشت گفت من نمیام و تو هم نباید بری . 

خواهر با واتساپ زنگ زد و داشتیم صحبت میکردیم که یه لحظه شوهرش اومد جلو دوربین من سلام کردم و بلانسبت عین چی جواب داد . واقعا دیگه بیش از بیش اعصابم بهم ریخت گفتم دیگه بمیرم تو دعوای اینا دخالت نمیکنم مرتب خواهرم به من زنگ میزد اینو بهش بگو اونو بگو و الان خوش و خرمن و من بده شدم و مصداق واقعی زن و شوهر دعوا کنن من ابله بپرم وسط .

بعدش دیگه کاردم میزدی خونم نمیومد.مامانم اخر شب اومد خاله م رسونده بودش. دیگه هر چی میگفت یه چی جوابش میدادم بدم میاد از این حالم به دهه چهل که میرسی پدرو مادر دیگه یه جور دیگه میشن ترس از دست دادنشون هزار برابر میشه دلم نمیخواست ناراحتش کنم ولی همش نصیحت منم نمیکشیدم بی حوصله بودم و مرتب جوابشو میدادم.

صبح هم اوضاع همین بود و باز سر ظهر خودمو کنترل کردم با الیس یه اتاقو  کمک ش کردیم جمع و جور کرد و سایل اضافی رو دور ریختیم و بعدشم میم اومد سراغم و رفتیم خونه پدر شوهر تا عصری بعدش چون باید گاز ماشین خالی میشد سه تایی رفتیم بیرون شهر و کلی تو شهر چرخیدیم اما مگه این 6 لیتر گاز تموم شد. 

عصری هم یه سر رفتم باز پیش مامانم اینا و باسلوق خریدم رفتین با چای خوردیم .

دیگه من از حس عذاب وجدان که دل مامانمو شکوندم داشتم میمردم . مرتب میگه این کار  رو برای بچه ت بکن اونو بکن. منم واقعا بهم می ریزم چون اصلا اجتماعی نبودن ما براش مساله نبود مهمون که میومد ما فرار میکردیم مامانم اصلا سعی نمیکرد این مشکل رو حل کنه من هنوزم به شدت خجالتی ام از بس که جایی میرفتیم بهمون چشم غره میرفت از یه بچه 5 ساله توقع داشت مثه یه زن بزرگ رفتار کنه بعد الان که نصیحت میشنوم داغون میشم من هموز تاوان تربیت اشتباهشون رو دارم پس میدم و مامان  من فکر میکنه عقل کل هست و منم جواب میدم که مادر من تو چه قدمی برای مشکلات روحی ما برداشتی هیچی یه دختر   چشم و گوش بسته 18 ساله رو فرستادی هزار کیلومتر دورتر. چه قدرسختی کشیدم برای تعامل با ادمها چقد ناتوان بودم تو خانواده شوهر برای یه احوالپرسی ساده هم عذاب میکشیدم بس که مامانم کم رفت و امد کرد و بس که اعتماد بنفسمون رو له کرد.وارد یه دو صد متر شده بودم که بقیه همسن و سالام بیست متر جلوتر از من بودن چقد رو خودم کار کردم که بلند و غرا حرف بزنم صدام نلرزه صورتم قرمز نشه لپم گل نندازه  وبتونم نه بگم. وای خدا این مسیر طولانی رو تنهای تنهای اومدم و همیشه باید رو پای خودم وایمیسادم چون انقد گرفتاری تو خانواده بود که کسی به من نمیرسید من یه تنه بایدجور همه رو میکشیدم که اگه اون یکی شوهرش دیوونه بازی در میاره این یکی خودکش میکنه اون یکی دیر برگشته خوابگاه خیالشون از بابت رها راحت باشه رها ارومه نجیبه سرش به کار  خودشه و نهایتش این اسب اروم رو چنان تازیانه ای دنیا زد که هنوزم زخمش بعد 10 سال تازه ست. 

چاره چیه باید سکوت کنم میترسم از عذاب وجدان بعد رفتن ادمها که یه جور دیگه زندگی رو تلخ میکنه دنیا انقدر کوتاهه که بهتره دیگه ازش گله نکنم.


کابوسهای خواب و بیداری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.