-
زنک
پنجشنبه 12 مرداد 1396 11:24
با زنک با بی محلی حرف زدم. واقعا این زن نمیفهمه من بهترین دوران زندگیم رو بخاطر تربیت ناجور این ادم باید با استرس بگذرونم. مگر چقد از جوانی من مونده. دلشم خوشه که پسر زاییده. خیلی دلم میخواد بهش بگم تو که عرضه جمع و جور کردن پسرت رو نداشتی چرا زاییدی. تو که حواست به بچت نبود و گذاشتیش به امان خودش واسه چی اوودی....
-
سردرد لعنتی
پنجشنبه 12 مرداد 1396 00:59
دیشب با وجود خستگی خیلی کم خوابیدم.دم دمای صبح خوابم عمیق شد. از 8 هم هی بیدار شدم و خوابیدم. بالاخره بیدار شدم خونه رو مرتب کردم. دخترک رو صبونه دادم و رفتم خونه مامانم اینا . ساعت 4 دخترک رو بردم کلاس زبان. اینجوری بیرون خونه بهترم،کمتر فکر و خیال میکنم. ساعت 7 رفتم خونه دوستم که دخترا با هم بازی کنن. تو خونشون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 مرداد 1396 22:33
-
تابستان داغ
سهشنبه 10 مرداد 1396 20:00
دلم میخواد گم شم بین ادما. کمتر جلوی چشم باشم. امروز خونه مادرشوهر بودم اینجوری بهتره . میترسم خانواده م شک کنن که چرا زنگی تماسی درکار نیست. میترسم دخترک حرفی بزنه. شبا با تشویش میخوابم. 10 سال با هم بودنمون عین فیلم سینمایی جلوی چشممه. روزهایی که بیشتر تلخ بوده و کمتر خوب. اما الان میفهمم بودنش مهمه. حضورش رونقه....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مرداد 1396 18:53
چند تا بهونه جور کردم از خونه پدرم زدم بیرون. خیلی تحت فشارم. طرفای ظهر رفتم خونه شون. دخترک رو خوب توجیح کردم. بهشون گفتم شوهر رفته ماموریت. مامانم طفلک پیشنهاد داد اش رشته پشت پا بار بذارم. ظهر خیلی خسته بودم ولی همش کابوس میدیدم. نگران بودم رمز گوشیم لو بره. با حال بد از خواب بیدار شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مرداد 1396 22:15
-
برای فرشته های معصوم سرزمینم
پنجشنبه 5 مرداد 1396 09:20
خدایا طفلان معصوم سرزمینم رو به تو میسپرم از شر ادمهای درنده ت. حیفم می اید از نام گرگ، از اسم حیوان . از این به بعد اگر خواستیم از درنده خویی مثال بزنیم ،از قاتل آتنای معصوم و خوی کثیف جانیان فرشته کوچولو ،بنیتای نازنین باید بگوییم. عاشوراست، مردمان باید برای طفل 8 ماهه تشنه سینه بزنند و بر شمر زمانه لعنت بفرستند.
-
التماس
شنبه 31 تیر 1396 04:26
وارد خانه که شدیم با خوش امدگویی زائو روبرو شدیم که دراز به دراز یا بهتر بگویم پهن به پهن گوشه خانه افتاده بود. دو دختر زائو یکی سیزده ساله و دیگری7 ساله مشغول پذیرایی شدند.به زودی سر وکله خواهر شوهر زائو هم پیدا شد و عهده دار کارهای بچه شد. من و مادر شوهر و دخترکم کنار مادر و بچه نشستیم و تبریک گویان محو این موهبت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیر 1396 15:50
به طرز عجیبی ارومم.نمیدونم آرامش بعد از طوفانه یا قبل از مرگ. بیشتر اوقات ساکتم. بیحوصله ام ولی شلوغ نمیکنم. شبا خوابم نمیبره تا خود صبح چشمم به سقفه. 10 میلیگرم قرص رو کردم 20 تا ،ولی بازم زورش به اعصابم نرسید. گذاشتمش کنار. همسر داره تمام تلاششو میکنه مرتب به این و اون زنگ میزنه. بیشتر ازمن شاید نه ولی کمتر از منم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیر 1396 12:38
کلا عادت ندارم کارام رو تو بوق و کرنا بکنم . تو سکوت سرد خبری هم مراحل مختلف این ازمون لعنتی رو سپری کردم. به خیالم یه دفعه خبر قبولیم رو به همه دوستام میدادم و سوپرایززززز. ولی باز خوب شد و گرنه هر روووووز باید این فاجعه رو واسه چند نفر تعریف میکردم و دلداری زورکی میشنیدم که هر چی خیره و ..... وکلا هم یه چی فهمیدم هر...
-
دروغم دروغ
پنجشنبه 22 تیر 1396 14:19
میگفت شیرینی اوردن اداره. مچاله شدم تو خودم. خودش از حرفی که زده بود پشیمون شد. سعی کرد دلداریم بده اما هر وز دارم بدتر میشم شب با الپرازولام میخوابم روز با نورتریپتیلین. یعنی میشه یه روز به این حالم بخندم. کاش دخترم نبود پایان میدادم به این زنده مانی. مگه نگفته از تو حرکت از ... عوق دیگه حالم از این اراجیف بهم میخوره...
-
حالم جهنمه
سهشنبه 20 تیر 1396 21:43
جوابها دیروز طرفای 4 اومد. ببست و چار ساعت حتی بیشتره لب به هیچی نزدم. اولش همه سرزنش کردن وقتی دین حالم خیلی خرابه شروع کردن به دلداری. از اون چیزی که میترسیدم بدترش به سرم اومد. دیشب با قرص اعصابم تاصبح جون کندم. دلم میخواد یه شیشه بردارم و بکشم رو رگهای دستمو ،خلاص. اون که میدونه چقد بهش التماس کردم همون اون برام...
-
مردان مریخی،زنان وبلاگی
یکشنبه 11 تیر 1396 16:44
درست یادمه کی و کجا من اولین بار افتادم تو ورطه وبلاگ خونی. نمیدونم طرف رو لعنت کنم یا دعا. ۴سال پیش بود و روزای اول مثه یه وبلاگ خون نابلد فقط همون یه وبلاگ معرفی شده رو میخوندم اما کم کم رفتم تو لینک های دوستاش و اووووووه بعد از اون بود که رسما معتاد شدم. قبل از اون سرم تو لاکم بود فکر میکردم زندگی هر زنی مثل من...
-
پست خاله زنکی
یکشنبه 11 تیر 1396 15:19
امشب عروسی دوستمه. حق زیادی به گردنم داره دوست دارم تو شادیش جبران کنم اما نمیدونم سوهر میبرتمون شهر خودم یانه. فعلا که ناهار کاری دعوته و نیومده. اس زدم هنو جواب نداده راستش لباس درست حسابی هم ندارم . یه چی سرهم میکنم. حالا سایت سازمان سنجش فکر کنم بخاطر من بازدیداش چند برابر شده. بابا وا بدین. جونم درومد. تنها اتفاق...
-
عید
دوشنبه 5 تیر 1396 16:59
عید مبارک. عید فطر امسال رو دوست داشتم هر چند از تعطیلات هیچی نفهمیدم . فامیل شوور از تهران اومده این چن روز ما اماده باش پذیرایی بودیم حالا فکر نکنید من اصلا پا درازی خونشون دارم تا پارسال که اصلا ندیده بودمشون ، دیروز که فقط دسر و سالاد درست کردم و سبزی خوردن اماده کردم و امروز غذا و تمیز کاری. دلم گرفته کدوم عروسی...
-
سبزی خوردن
چهارشنبه 24 خرداد 1396 15:00
چرا نوشتنم نمیاد فکر کنم مال ضعف روزه ست. دیشب دو جور غذا درست کردم قرمه سبزی و لوبیا پلو . شب شوهر رفت حلیم از بیرون گرفت که وای بر پزنده ش. ترش ترش بود نخوردیم. تحویل مرغای تو حیاط شد . تا ساعت 2 اعمال شب قدر رو به جا اوردم . من خوابیدم تازه شوهر شروع کرد کلی هم سفارش کردم که دعا کنه برام . بماند که شب چقدر برا عزیز...
-
روزه
یکشنبه 21 خرداد 1396 00:15
روزه امروز له ام کرد اونقد که نزدیک بود پنج دقیقه به اذان بیهوش بشم . از بس که بدو بدو کردم دنبال مدرسه برا ثبت نام دخملی و بعدشم استخر بردمش و عصر هم که دنبال یه سری کار تو گرمای هوا رفتم بیرون .دلم میخواست یکی رو شاد کنم قدمهایی برداشتم امیدوارم بشه . پنج شنبه جشن فارغ التحصیلی دخمل بود همشم اواز و قر وفر بود با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 خرداد 1396 11:16
بیخبری همبشه خوش خبریه بجز وقتی که منتظر نتیجه یه امتحان هستی. اگه قبول شده باشی از در و دیوار خبر میرسه و اگرنه که هیچ کس جرات نمیکنه قاصد و پیک بدخبری باشه. مرتب سایت سازمان سنجش و ارگان خودمون رو چک میکنم فکر کنم از افسردگی یه مرحله زدم بالاتر. با دخمل سر گم کردن سوییچ چنان دعوایی کردم که هنوز گلوم از فرط بلندی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خرداد 1396 13:29
کی این جوابای لعنتی میاد این برزخ تموم بشه. خیلی. شرایط برام سخت شده بلاتکلیفی داره دیوونم میکنه تا میام بساط ناشکری رو پهن کنم ذکر میگم. لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین. خدایااااااااخدایااااا من بهش احتیاج دارم لطفاااااااااااااااا دیشب خانواده شوهر رو دعوت کرده بودم بماند من که استاد فسنجون درست کردن بودم چه...
-
سر راهمو بستی چه بد کردی زمونه
سهشنبه 9 خرداد 1396 23:52
در حقیقت دارم دست و پا میزنم این موقعیت شغلی خیلی چیزا رو عوض میکنه.اگه زبونم لال ،نشه بیشتر از این که من ضرر میکنم اونا متضرر میشن.نمیخوام از خودم تعریف کنم اما واقعا مسئولم و متعهد به کاری که بهم محول بشه. اینجوری اونا یه نیروی فعال و مسئول رو از دست میدن نمیدونم کی اینجا رو میخونه عادت ندارم سر به امار بزنم اما...
-
خودت
یکشنبه 7 خرداد 1396 10:19
هر شب موقع خواب بزرگترین ارزوم اینه که تو دنیای سیاه و دور خواب غرق بشم و هرگززززززززز از خواب بیدار نشم. صبح تا چشمام رو باز میکنم غم تمام دنیا میریزه تو قلبم. شاید کسی از دور ببینه این حجم از افسردگیم رو باور نکنه ولی من خرابم تو ازمون استخدام ظرفیت شهر خودم و شهر محل کلر شوهر رو که به اسم دیگه ای درج شده بود ندیدم...
-
خواب شتری
سهشنبه 2 خرداد 1396 09:49
دیروز تا ظهر وحشتناک بود،یه سو تفاهم باعث شد حالم خراب بشه شوهر گوشیشو جاگذاشته بود بهم گفت بعد اینکه بچه رو رسوندم ببرم بهش بدم که اون تماس اتفاق افتاد. تا ظهر حالم بد بود هزار جور صغری کبری کردم و حالم بدتر شد غافل از اینکه همه شون توهم بوده.تا ظهر کلی گریه کردم چشمام قرمز شده بودبا عینک افتابی ناچار رفتم دنبال بچه....
-
چقدر زیاد
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 11:12
اون پست مربوط به هرید پستی من رو بخونید که خواهرم با تدبیر! همه شو به فنا داد و کل بسته پستی رو تحویل برادرزاده ها داد. حالا اینو داشته باشین. من از تبریز یه سری سوغاتی که همشونم خوراکی بود اوردم دوبسته هم برا داداشم گذاشتم به نظرم خوب بود اونا هفته قبلش کیش بودن یه تیشرت برا طلا یه صندل هم برا من اوردن. کاری نداریم...
-
جمعه طولانی
شنبه 30 اردیبهشت 1396 11:17
دیروز شوهر ناظر حوزه بود ساعت 6 صبحانه خورد و دوش گرفت و رفت. منم کمی کتاب خوندم و یکساعتی بعد خوابم بردو تا لنگ ظهر با طلا خوابیدیم . برا ناهار ماکارونی درست کردم. خیلییییی دلم میخواست به مامانم اینا بگم بیان خونمون. هم برا اونا تنوع میشد هم ما تنها نمیموندیم. اما راستش ترسیدم یه دفعه شوهر بپیچونه وسط روز بیاد خونه ....
-
اردو
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1396 09:36
امروز دختر خوشگلم اولین تجربه اردو رفتن با دوستاش رو خواهد داشت. از چند روز قبل شور و شوق داره برای امروز. دیشب وسایلش رو اماده کردیم و موقع خواب یادم افتاد باید النگوش رو ازدستش درد بیارم. کم نشنیدم یه موجود پست بخاطر طمع به طلای بچه ها.... کلی حالم گرفته شد چرا زودتر یادم نیوفتاده یود تا صبح ده بار بیشتر از خواب...
-
بغض
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 11:10
تمام طول مسیر بغض داشتم. شوهر مهربونم با صبوری و بدون کوچکترین بهانه ای تمام سفر رو همراهیم کرد. دوری راه واقعا اذیتمون کرد تمام 8 ساعت راه رو یه نفس رانندگی کرد. ازمصاحبه که برگشتم،بغض کردم و بهش گفتم که شرمنده شم. دیگه گریه نکردم تا وقتی رسیدیم و چشمم به مامانم خورد بغضم ترکید گفتم و گفتم از حس حقارتی که بهم دست...
-
خدایا شکر
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1396 17:13
خدا میدونه چقد حالم بده. ظهر دلم میخواست دیگه از خواب بیدار نشم یا یه خنجر فرو کنم تو قلبم. غم دنیا تو قلبمه. تبریزم . کلی راه اومدم برا مصاحبه ا س ت خ دا م . شوهرم با مهربونی همراهیم کرد سه تایی اومدیم . اون همه تلاش،خلاصه نویسی. بیشتر از سه ماه خوندن انواع کتاب مقاله. دریغ دریغ کلی نیروی جذب بکار بستم که بیام اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشت 1396 19:29
هوا همونجوریه که دوست دارم ها ولی نمیدونم چمه به 20 باری از خودم پرسیدم چته دختر هوا ابوی بارون نم نم چته اخه چه مرگته. نمیدونم والا شوهر خوابیده طلا داره دوچرخه بازی میکنه تو خونه، منم یه کم حلوا درست کردم از عطر زعفرون و گلابش خوشم میاد مقداری هم خوردم ولی هنو کسلم.روز معلم بود،دیروز با شوو رفتیم برا معلم طلا کادو...
-
بدو بدو
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 14:28
دیروز تا طلا رو رسوندم مدرسه رفتم سراغ کارام اسکن و کافی نت و اوه که چقدم جگرم خون شد بعد رفتم بیمارستان وقت اسکن بگیرم،که دیدم همون موقع کارو انجام میدن فیشو پرداخت کردم و اسکن رو انجام داد و زود پریدم خونه. شوهر فیله خریده بودپااک کردم و خوابودم تو پیاز و ابلیمو ،برنج دم کردم و رفتم سراغ طلا. دوبار تا وقتی شوور اوند...
-
تعطیلات طولانی
یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 10:55
یادم رفته بود،برگشتم پست قبلو دیدم. چهارشنبه با شوهر برگشتیم شهر خودمون. طرفای 7 اونجا بودیم . طلا همش اصرار میکرد متو ببر خونه مامان بزرگ . بعد گندی که خواهرم به بسته پستیم زد. سرسنگین بودم اما رفتم اونا هم کلی خوشحال شدن . شام مامانم قیمه خوشمزع ای درست کرد تا 10 اونجا بودم طلا گفت شب میمونم. گفتن باشه قیمه به دست...