همسر دوشنبه اخر شب رسید بخاطر شلوغی جاده صبر کرد ترافیک سبک تر بشه. ملت چقدر زود راه میوفتن و میزنن به جاده. ما باید از سه ماه قبل برنامه ریزی کنیم اخرشم بخاطر ترافیک سنگین کنسل.
میدونی چی ناراحتم میکنه اینکه بیشتر دلش واسه دانی تنگ میشه. خواهر بزرگه همیشه این تو داش مونده که وقتی بابام میره ماموریت ینگه دنیا، توی کارت پستالی که میفرسته فقط حال برادرم رو میپرسه. این موضوعات به شدت اذیتم میکنه یاد حرف پدر تو سریال وراثت میوفتم که در جواب دخترش که شاکی از تبعیض بین اون و برادراشه میگه چیکار کنم مگه من دنیا رو این جوری درست کردم. متاسفانه دنیا یه گاف اساسی درباره جنس زن داره منم وارد این لوپ باطل شدم یادمه. الهی بگردم دور دختر کوچولوها.
با همسر صحبت کردیم برای جابجایی تقریبا به یه نتیجه کلی رسیدیم. ناراحتم؟ خوشحالم؟ نه هیچی نیستم. به قول یکی هیچه احساسم. هیچ وقت دنیا به کام من نگشته بعدشم همین خواهد بود. ما حداقل یک و نیم میلیارد میخوایم که یه خونه در خور اونجا رهن بگیریم و دست به این خونه نزنیم. که فعلا نیست. هزینههای تهران هم که خیلی بیشتره. مشکل دست تنهایی من با بچه هام هست. پس همه چی کنسله.
هنوز خواهر وسطی بلاکه و واقعا اعصابم ارومه.
قبل از یوتانایز(مرگ انسانی) رفتم کنارش نشستم و بهش گفتم دلمون براش تنگ میشه, به خدا سپردمش و ازش تشکر کردم که چهارده سال مهمون خونهمون بوده و همقدم بچههام. بچه های من تو حیاط خونه پدری تاتی تاتی کردن رو یاد گرفتن و سگ قشنگمون همیشه همراه و هم پاشون بود. هیچ حیوونی نمیتونست این قدر عاشق بچه ها باشه انقدر نجیب باشه و امن. هرگز ندیدم بواسطه حیوان بونش دنبال آسیبی به کسی باشه. آروم خوابید و بعد هم برای همیشه از کنارمون رفت.