از صبح دارم با بچه ها سر وکله میزنم خیلی خسته ام. نمیدونم از شدت خستگیه یا خوندن خبر واژگونی اتوبوس دانش اموزای دختر کرمانی و مرگ شش نفرشون که نشستم یه دل سیر زار زدم الهی بمیرم واسه دل مادراشون مثلا بچه شون رو فرستادن اردو، دور از جون الیس فیلم های قبل تصادفشون و برف بازیشون رو میدیدم یاد الیسم میوفتادم.
البته هزار تا دلیل دیگه واسه زار زدن داشتم این تورم و گرونی وحشتناک ، کودکی و جوانیمون که تو جنگ و گرونی گذشت و هر روز خدا داره اوضاع خرابتر میشه. بلاتکلیفی میم که نمیدونه چیکار کنه با این اوضاع اقتصادی و بچه های کوچیک چطور بریم تهران زندگی کنیم و انگار منتفیه و بعدشم نمیدونم چی میشه شاید واسه همینه وقتی مادرشوهر گفت پسرای خواهرش برای تعطیلات از تهران اومدن بهشون غبطه خوردم اونا سالای اول ازدواجشون رفتن تهران و الان خونه دارن و زن و شوهر شغلای خوب . هر چقدر دختر این خاله رو دوست دارم از پسراش بدم میاد. پسر بزرگه خیلی زنش رو دوست داره و یه خاطره وحشتناک از اوایل عقدم دارم و تنفرم ازش بخاطر حرص درار بودن میم اون روزاست هر چقدر میم به من بی توجه بود این عاشق زنش بود.
وسطای نوشتن این پست میم زنگ زد با اونم دعوام شد مامانش بس نشسته تا برای ویزیت مجددش میم بیاد ببرتش تهران. دو هفته پیش میم بردش و اوردش. قرار بود دوشنبه بیاد حالا میگه زود میام که مامانمو ببرم برای ویزیت سه شنبه ش. از اینم حرصم درومد خوب یه سرشو اژانس بگیره. اصلا نمیگه ابن مسیر طولانی این جوون رو نندازم تو جاده. کلا امروز هر حرکتی از هرررر کسی حرصمو در میاره.