-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 فروردین 1397 20:22
-
رام کردن اسب سرکش
پنجشنبه 23 فروردین 1397 01:33
رکعت دوم نماز بودم که اسمش روی گوشیم افتاد وصدای زنگ گوشی بلند شد. بعضی دعاها رو گوشیم نصبه بخاطر همین گوشی درست روی سجاده بود و تا نمازم تموم بشه قطع شد،باخودم گفتم بهتر، میخوام زنگ نزنه بعد از سه سال اما نمیدونم چرا حس کردم درست نیست که جواب ندم، پس شمارش رو گرفتم و ... سال دوم بودیم که به ما ملحق شد قبولی شهر دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 فروردین 1397 08:44
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 فروردین 1397 23:35
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 فروردین 1397 08:20
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 فروردین 1397 13:49
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 فروردین 1397 11:08
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اسفند 1396 11:25
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 اسفند 1396 00:57
-
زنده باد غربت
سهشنبه 22 اسفند 1396 19:49
-
بی حوصله ام ،نخونید بهتره
دوشنبه 21 اسفند 1396 22:26
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اسفند 1396 20:10
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفند 1396 23:54
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 بهمن 1396 01:36
ساعت یک و بیست دقیقه بامداده. صدای نفسهای اروم آلیس توی خواب و هرهره آتیش بخاری و تیک تیک ساعت تو خلوت یه شب برفی. تنها گوشه بالای پنجره آشپزخونه که رو به باغ پشت خونه ست اونجا که از دورتر ها میشه چراغ تو خیابون رو دید،محل دید زدن من برای چک کردم بارش برف هست. پشت بقیه پنجره ها رو نایلون زدم و عملا هیچ راهی برای دید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمن 1396 15:27
فردا اون جلسه لعنتیه. ساعت دوازده و نیم . دلم نمیخواد بردم. اون کسی که زنگ زد گفت حضورت ضروری نیست اگه دوست داشتی و مدارکی داری بیار. میترسم برم و کنترلم رو از دست بدم. خیلی عصبی ام این روزا. خیلی مسخره ست اگه بگم برام دعا کنید. اما شاید ایمان شما به داد دل من رسید.پس ممنون میشم دعا کنید.
-
اگر خیلی به خداوند مومنید این پست رو نخونید!
یکشنبه 8 بهمن 1396 12:04
خدا برای من معنیش عوض شده..دیگه ذات ارحم الراحمین نیست. موجود ترسناکیه که هرازگاهی عادت به گوشمالی داره. مچگیره انگار داره هر روز از اون بالا نگام میکنه صبح به صبح منو چک میکنه تا مطمئن بشه امروز یادم رفته دست توی جیبم بکنم صدقه ای ولو کوچیک تو صندوق کوچیک گوشه کانتر بندازم. بعد هفتاد بلا که نه یکیشو سرم نازل کنه و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمن 1396 14:09
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 بهمن 1396 08:54
دخترکم عسل مامان رو همسر آلیس صدا میزنه. شاید بخاطر مشابهتش با اسمشه و کمی لوس کردنش. وقتی بدنیا اومد،اروم و زیبا بود. با هوش و خوش خنده.به یاد نمیارم شبی از دل درد یا هر علت دیگه ای باعث بی خوابی من شده باشه. وقتی مادری از بیدارماندن ها وشب نخوابی و گریه طولانی نوزادش میگه من انگشت به دهان میمونم. آلیس فقط برای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دی 1396 13:41
این مصیبت ها تموم نشدنی ان انگار .داشتیم به سالگرد پلاسکو نزدیک میشدیم فاجعه ای بدتر اتفاق افتاد.سانچی غرق شد و. .. امید همه ناامید. اکثرا جوان بودن. خدا به داد دل خانواده هاشون برسه. یه وبلاگ رو گاهی وقتا میخوندم به اسم خرس. با فیلتر شکن باز میشد و پستاش پر و پیمون بود و از حوصله من خارج. دریانورد بود. امروز اولین...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1396 17:58
امروز حدودای ساعت 4 سرو صدای بچه ها رو تو کوچه پشتی میشنیدم اومده بودن بازی تو کوچه . درست مثل وسط تابستون. چرا اینجوریه . هوا گرمه،بارندگی نیست، اخه چجوری عادت کنیم که وسط زمستون تو دیماه حال و هوای اواسط مرداد باشه. بحران آب جدیه. پارسال اینموقع با سلام و صلوات در حالیکه پامون تا زانو میرفت تو برف دخترک رو میبردم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 دی 1396 09:04
خواهرم دوسال از من بزرگتره. هر چی من دوستیهام محکم و اساسی بود اون تو دوست پیدا کردن مشکل داشت. خیلی وقتا با هم یه مدرسه میرفتیم و میدیدم که زیاد ارتباط خوبی با همکلاسیهاش نداره البته بودن یکی دو نفر که حسابی باهاش دوست به قول معروف جون جونی بودن اما کلا دوستیهاش خوب شروع میشد و زود تموم. علتش هم به نظر من مشخص...
-
برای خودم
یکشنبه 10 دی 1396 07:49
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 20:08
اینستاگرام رو مدتیه بستم . دلمم اصلا تنگ نشده.تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که پستهای یه سری ادما رو ازدست میدم از جمله مهراب قاسمخانی. به شدت واکنشهاش به موضوعات روز به فکر من نزدیکه. انگار اون کپشنها رو من میخواستم بنویسم . زبردستی نویسنده ای مثل اون واقعا به وجدم میاره. بعد از اون هم امیر مهدی ژوله ست و صفحه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 14:42
روند عجیبیه و من به عینه دارم میبینم که زنهای شاغل و موفق مجرد (اکثرا) کم کم به زنان خانه دار و صرفا خانه دا ر متاهل تبدیل میشن. بیشتر دیدم که پسرها البته زمان ما شاید هم الان دنبال ازدواج با یه خانم شاغلن. مامانم دوست داشت عروسش تحصیل کرده و شاغل باشه شاید بخاطر اینکه ترجیح میدن بار زندگی کمتر روی دوش گل پسرشون باشه....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 دی 1396 08:30
دلم نمیخواد از حال بدم بنویسم. اما نمیدونم چرا فقط وقتی بدم نیاز به نوشتن دارم. صبح دعوای بدی با شوهر داشتم کله سحر، خسته ام . شدت افسردگیم بالاست اونقد که اشک ریختن برام شده ارزو. کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم اگه یه دل سیر به حال و روزم گریه میکردم شاید بهتر میشدم ،اما اشک رفته از خونه چشمم. تا حالا شده سر خانواده تون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذر 1396 15:20
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذر 1396 12:11
اون چند روز تعطیلات اون هفته بدون مادرشوهر واقعا خوش گذشت. شوهر فقط ما رو برد و اورد. همه چیز خوب بود بجز یه مورد که خواهر بدون اطلاع من موهای دخترک رو از ته زد !مثلا میخواست سوپرایزم کنه. خدا منو بکشه انقد شوک شدم که مثه چی سرش داد زدم. من خیلی عوضی ام. من از خودم بیزارم. دلم میخواد خودمو عوض کنم. دلم میخواد کس دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذر 1396 18:09
امروز بیش از حد کار داشتم و خداروشکر همه ش انجام شد. روز چهارشنبه نامه استعفا رو فکس کردم. همش دنبال یه نشونه بودم که نکنم! تمام هفته به مریض داری گذشت منم طبعا تو خونه زندانی بودم. دخترم رو همون روز نیم ساعت بردم مدرسه تکالیفش رو بگیره. بعد سوار ماشین شدیم و خودمو رسوندم به یه مغازه برای فکس کردن نامه. تا من رسیدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آذر 1396 20:07
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبان 1396 08:36