امروز دعوای بدی کردیم. قضیه پول بود. با قهر خداحافظی کردیم. از ساعت دو تا اخر شب منتظر تماسش بودم. نانا تو واتساپ بهش زنگ زد بعد اون زنگ زد تو ماشین بود تصویری با بچه ها حرف زد یکساعت بعد باز تصویری زنگ زد که رد تماس دادم چون بچه ها خواب بودن براش نوشتم بچه ها خوابن فقط نوشت شب بخیر منم در جواب یه شب بخیر نوشتم و زل زدم به صفحه چت. 

وقتی کسی حالتو بد میکنه خود لامصبش باید زنگ بزنه حالتو خوب کنه.

امروز بجز دو تا دو نه شیرینی و یه چای هیچی نخوردم. نه ناهار نه شام. کلی هم گریه کردم.

نمیدونم اصلا کسی میخونه اینجا رو یا نه. تو فکرمه رمزی کنم کل وبلاگ رو دیگه واسه خودم و دلم بنویسم.

این ماه داره از لحاظ مالی سخت میگذره انگار رو لبه تیغم. باید مراقب باشم خرج اضافی نکنم. خرجم فقط سوپر مارکته. کاینات عزیز من انقد که از تو میترسم از هیچ چیز دیگه نمیترسم. تنمون رو سلامت نگه دار بیزحمت خرج دوا درمون ندارم اونم فقط واسه اینکه به گه خوردن بندازیم که بگم الهی شکر.

امیدوارم این ده روزم بگذره این ماه تموم بشه با همن پولی که تو کارتم مونده. مشکل الان اجاره خونه همسر تو تهرانه که به قول معروف خالیمون کرده. همه تعجب میکنن که چرا خواهرش نگه ش نداشت چی بگم اینم شانس ماست

بی پولی مقوله بدیه حتی نمیشه در موردش با کسی درد ودل کرد دلم میخواد بگم به مامانم یا خواهر بگم چقد این روزا داره بهم سخت میگذره صرفا برای درد ودل اما میدونم حمل برای تقاضای پول میگیرنش و کمک و پول واریز میکنن که اصلا دوست ندارم..‌ پس وقتی دارم همش دو دو تا چهارتا میکنم و قسط وام و پول منشی و قبضها و پول کلاس الیس و منزل نویی دوستم رو حساب، میبینم اوضاع خرابه میکشونم خودمو یه اتاق خلوت و میگم دختر حق داری ، گریه کن اروم بشی.

همه اینا یه طرف که مغزمو داره له میکنه کارای آلیس یه طرف. هیچ جا نمیاد. شب بیداره روز خوابه تو اتاقش سگ میزنه گربه میرقصه از بی نظمی. همه ش سرش تو گوشیه.‌دیگه زورم و اعصابم بهش نمیرسه.

کاش دکمه عقب گرد داشت زندگی برا من میزدنش. همه خاطراتم پاک میشد فقط یه داده تو ذهنم حک میشد هرگززرزر ازدواج نکن.

شدم مادر بچه ها تو خونه و مرد بیرون. داغونم از خستگی.. بیشترش خستگی عصبی هست تا فیزیکی. گاهی وقتا میخوام فرارررر کنم. اما بار که اومد باید بکشیش حتی با ته مونده جونت.‌

 



تصادفهای پی در پی

برای اواخر مرداد ماه که مصادف میشد با عاشورا تاسوعا با همسر همراه شدیم تا مدتی تهران پیشش بمونم. ماشین پر از  وسیله بود از گوشت گرفته تا رختخواب و ظرف و ظروف. ماشین تو راه اذیتمون کرد و نزدیک سه و نیم نیمه شب رسیدیم به چه سختی وسایل رو جابجا کردیم و بچه ها رو خوابوندم البته چند بارم میم که حسابی خسته بود پرید بهم و با بغض خوابیدم.‌خونه تهران خیلی کوچیکه و تقریباخالی از وسیله. دو تا فرشو بخچال و گاز و چند دست رختخواب. بچه ها تو طول روز حسابی حوصله شون سر میرفت و مرتب گوشی و تبلت دستشون بود. آلیس هنون روز اول تنها اتاق خونه رو برای خودش قبضه کرد تا نیمه های شب بیدار بود و از اون ور تا بعد از ظهر میخوابید. عصر که هوا خنک شد اگر دستجات عزاداری نبودن همسر ما رو بیرون میبرد و بارها تو ترافیک عزاداریها گیر کردیم. دو روز هم که کلا تعطیل بود و هیچ مرکز خریدی باز نبود و بچه ها حسابی کلافه. خواهر شوهر هم بیشعور بازیش گرفته بود که بماند. 

روز بعد عاشورا باز با همسر دعوامون شد البته همیشه زود از دلم درمیورد.  همون روز بچه ها روبردیم یه شهر بازی سرپوشیده که دمار از روزگار من دروردن انقد دنبالشون دویدم. یه ظهر هم رفتیم خونه خواهر شوهر که قشنگ اعصابم رو قهوه ای کرد pms هم بود و جمعه رو فقط گریه کردم والیس هم همش میگفت برگردیم هر چی ام میگفتم اومدیم بابا تنها نباشه به خرجش نمیرفت.کارمون تو اون یه هفته تماس با اطلاعات جاده بود که هربار با جمله جاده تهران شمال مسدود است یا یکطرفه است روبرو میشدیم حتی یه بار برای چند ساعت باز شد و ما تارسیدیم به اول جاده باز بستنش و حسابی حالمون گرفته شد. شنبه دیگه الیس گیر داد که حتما باید برگردیم کوتاه هم نمیومد.عصرش همسر گفت ببرمتون تا جاده چالوس که حداقل اب و هوایی عوض کنید تا جمع و جور کنیم وسایل رو بچینیم تو ماشین هوا تاریک شد و گفت این جاده رو باید روز رفت فردا مرخصی میگیرم صبح زودتر بیدارشید ببرمتون. تعطیلیا هم تموم بود و به حول الهی  تهرانیا بیخیال شمال شده بودن. یکشنبه صبح زود علیرغم اینکه خیلی خوابم میومد صبح بیدار شدم رفتم خرید و نیمرو و صبحانه درست کردم اما تنبلا تا ده و نیم خوابیدن و بالاخره ساعت دوازده و نیم راهی شدیم. هم روز بود هم جاده باز بود اما هنوز از تهران خارج نشده بود که اون تصادف وحشتناک اتفاق افتاد. ما که یه فرعی به اشتباه رد کرده بودیم به یه موتوری برخوردیم. خدا میدونه چه لحظات سختی بود. جوان موتوری پرت شد و خدای بزرگ بهش رحم کرد که جلوی ماشینهای در حال عبور تو اتوبان نیوفتاد. ما مقصر شناخته شدیم و تو گرمای هوا با درگیری میم با همراه جوون موتوری و پلیسی که میگفت ماشین باید بره پارکینگ و جوون که خون از سر و کله ش میومد گرفتار شدیم و من فقط نذر میکردم و به درگاه خدا التماس که این پسره سرش ضربه نخورده باشه. پلیسی که اومده بود خیلی مرد بود اجازه داد همسر مارو برسونه خونه و بعد بره کلانتری. شوک بودم بچه ها خداروشکر زیاد چیزی متوجه نشده بودن ولی الیس یه جا گریه افتاد. زبونم گرفته بود و مرتب اون لحظه پرت شدن پسره میومد جلو چشمم. رفتیم خونه و کل وسایل ماشین رو خالی کردیم من سریع برا بچه ها غذا پختم و ساک و چمدونا رو بستم و گذاشتم جلوی در ناهار بچه ها رو میدادم و فقط دعا میخوندم. خودم هیچی ازگلوم پایین نرفت اب هم نمیتونستم بخورم. همسر نزدیکای سه اومد و خذاروشکر قبول کرده بودن ماشین نره پارکینگ و البته حال پسره هم خوب بوده فقط جراحات سطحی لوده و البته تصادفی همیشه تا ۲۴ ساعت خطره. برای عصر بلیط رزرو کردم و میدونستم برگشت با اتوبوس با عذاب فراوان همراهه اما چاره ای دیگه نداشتم تو اون وضعیت اقتصادی برگشتم با اژانس نزدیک دو تومنی هزینه میبرد. حالمون وحشتناک بود. همسر ما رسوند ترمینال و راهی شدیم و ناکامی ما برای سفر به شمال از پنج سال هم گذشت.تو راه پریود شدم. ناانا و دانی هم تا توتستن اذیت کردن دوبار زدم زیر گریه. تو اتوبوس هم نتونستم چیزی بخورم. ساعت یک رسیدیم و پدر شوهر اومد دنبالمون و خونه فقط یه تیکه بیسکوییت خوردم. قرار شد به پدر و مادر میم از تصادف چیزی نگیم اما وقتی ما تو راه بودیم همسر به مامانش گفته بود اما هنوزم باباش خبر نداره.  فردای روز رسیدنمون با شنیدن خبر سلامتی جوون موتوری نذرمو ادا کردم و مبلغی رو به حساب یه خانواده ضعیف ریختم.همون روز الیس حالش خراب شد تب و معده درد و یک هفته هم با اون درگیر بودم مشکوک بع اپاندیس بود و خدا عمر وسلامتی بده پدر و مادرامون رو کلی تو بیمارستان و درمانگاه همراهیم کردن. این هفته میم با سپر عقب شکسته اومد و اعصاب داغون . ظاهرا یه موتوری از پشت بهش برخورد کرده بود. رفت که اونو تعمیر کنه که تصادف سوم توسط باباش که قرار بود ماشینو از تعمیرگاه بگیره رخ داد . انگار وارد نبوده به ماشین و ماشین رو کوبونده بود به یه بلوک سیمانی و لاستیک ترکیده بود. این سه روز اومدن همسر هم به اعصاب خورد و دعوا و تعمیرگاه گذشت. 

این بود تابستان ما. 


این روزا فکرم هزارجاست. توهم و ترس از مریضی دارم. نگران قیمت دلار و تورم و هزار کوفت و زهرمار دیگه ام. همسر داره تهران کرایه خونه میده  نمیتونم بهش فشار بیارم. یه وام گرفتم که مثلا بخشیشو برم فیلر بزنم و از این جور کارا، مقداریشم بدم پیش قسط مبل، اما اصلا با این وضعیت نمیشه به این جور کارا فکر کنم. خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه و البته تن سلامت بده مشکلات دیگه به جوری حل میشن.