میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

هوا هوای خاطرات اوست

یه بارونی میباره ،یه صدایی میاد از کانال کولر،  باد یه زوزه‌ای میکشه که نگو،  عاشق این صدام!  صدای بارون که به شیشه میخوره.صدای زوزه باد و رعد و برقهای یکی درمیون،  من حاضرم شب نخوابم و به این آوا گوش بدم. 

بچه ها رو تازه خوابوندم. دیرروز دیوونه شدم با وجود جفتشون. ایشالا خیر ببینن مامان و بابام الهی که تن و جونشون سلامت باشه و سایه شون بالا سرمون امروز که نانا رو بردن من نفسی کشیدم. 

جاروبرقی خرابه بابام افتاد زحمت برد که درست کنن ایراد فنی نداره درش شکسته خوب بسته نمیشه.

دوتا سیب زمینی پخته داشتم تو یخچال از شب قبل جعفری خشک و ادویه و نمک زدم و با ارد ورز دادم شکل کراکت دروردم گذاشتم بخچال. بعد یه کیک دو تخم مرغه دو رنگ درست کردم. مواد کتلت هم درست کردم. کتلتا رو  سرخ کردم و دو سری ظرف شستم و بعد کراکت ها رو تو تخم مرغ و پودر سوخاری زدم سرخ کردم برا کنار کتلت هم سیب زمینی سرخ کرده درست کردم. تو این فاصله مامانم اینا نانا رو اوردن یه چای خوردن کیک داغ رو برش زدم با کلی تعارف به زور سه تکه دادم بردن. شام دادم و باز ظرف شستم و جمع و جور کردم و طرف غذای الیس رو پر کردم و ریخت و پاش جمع کردم و بچه دستشویی بردم و پوشک عوض کردم و بطری اب از دستم افتاد هزار تکه شد اونو جمع کردم و جارو و دستمال کشی   قفل کردن درها و باز جیش اخر شب گرفتم و قصه گفتم و خوابوندمشون و الان یه مامان له ام که دلش نمیاد بخوابه و سکوت و صدای دلنواز بارون رو ازدست بده.‌

مغز پنجر

همسر امشب با مامان و باباش راهی شد. تنها شدم و البته بی ماشین. ماشین باباشو زد تو پارکینگ ما ولی بعیده من استفاده کنم. خواهر بزرگ هم امشب ساعت یازده با اتو بوس رفت . با موش و گربه بازی دیدمش. میم ما رو تا دم در  میرسوند و میرفت و خواهر هم تا تو راه پله جلوتر نمیومد موقع رفتنمون،  که مبادا رو برو بشن. دیشب سر این موضوع کلی حالم خراب بود. دنیا خیلی سخت گرفت به من خیلی!!

امروز مادر بدی بودم. تنها شانسم برای بهبود اوضاع روحیم  اینه که هنوز روز تموم نشده. جفتشون رو خوابوندم. نانا همش جیغ میزنه. بستنی میخواست نمیتونستم توجیهش کنم بخاطر سرماخوردگی نمیتونه بخوره گفتم مبگردم بستنی زمستونی پیدا میکنم اما بازم جیغ میزد.

چای دم کردم کمی کتاب خوندم اشپزخونه رو مرتب کردم شکرگزاری رو انجام دادم و ظرفا رو چیدم تو ظرفشویی و دو پیمونه ارد الک کردم نانا بیدار شد به جبران عصبی بودنم با هم کیک درست کنیم عاشق این کاره. 

همش والعصر میخونم سعی میکنم صبوررباشم ولی سخته همه جای خونه بهم میریزه با هم لج میکنن جیغ میکشن همدیگه رو میزنن بهونه های الکی میگیرن بغل میخوان وو..

میخوام مامان صبوری باشم خدایا توان بده بهم.

دم دمای طلوع خورشید یه فال گرفتم  و از حافظ خواستم نصبحتی بهم بکنه این اومد:


نرو به در خانه ارباب بی مروت دهر       که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

مامانم میگه الان وقت رفتن نیست همش ایه یاس میخونه میگه همه چی گرونه چطور میخوای تهران بچه ها رو جمع و جور کنی. 

نمیدونم سپردم خدا همین. 


دیروز به مهمون یتزی مامانم گذشت. چند تا حاج خانم دعوت کر ده بود به اضافه مادرشوهر. من دیرتر رفتم. م ش نانا را با خودش برد.من دیرتر رفتم با وجود بچه ها نمیتونستم کمک کنم پس دیرتر رفتم دانی کمتر اذیتشون کنه.

همسر اخر هفته گذشته اومد با حال بد. با خواهرش دعوا شده بود و شرایط اصلا اکی نبود. دنبال یه جای کوچیک عست فعلا برای خودش.

ذیشب نانا تب کرد دانی هم بینیش کیپ بود خودمم سر درد داشتم تا صبح نخوابیدم.

نمیدونم همسر این اهر هفته میاد یا نه.

خواهر بزرگه اومده ایران. نمیدونم میاد این ورا یا نه باید زنگی بهش بزنم

حاوی یاس و نومیدی و پیپی.

نمیدونم چمه. مشکلم اینه دلم نمیخواد هیچ احدی خلوتم هم رو بهم بزنه. دلم اتاق تاریک خونه رو مبخواد و سکوت و خودمو. مامان بابا بچه شوهر هیچ کدوم رو نمیخوام.  هزار بار دستم میره سمت تلفن با دوستام حرف بزنم اما میگم ول کن که چی بشه . از شما پنهون نباشه حتی اون دوستمم که دعوت کردم از خدام بود بگه نمیام. کلا حوصله هیچ کس رو ندارم. امروز مامانم و بابام اومدن اینجا ناهار اوردن منم برنج و کیک درست کردم. اما سر غذا مامانم یه چیزی گفت امپرم رفت بالا ناها رم نخوردم خودشم فهمید،  کلا مامانم کنترل گره . کاش نیان بهم سرنزنن وجود میم خوب بود کمتر میومدن اون زمانایی که خوصله نداشتم حریما حفظ میشد اما حالا مرتب سر میزنن منم خسته ام.

 حقیقتش دلم پول زیاد میخواد و بی خیالی. یه چمدون جمع و جور جمع کنم یه بلیط برای یه گوشه دنیا که بشه رفت،بچه ها رو ول کنم، تنها، تنهای تنها برم یه چند روز برا خودم.کاش میشد. بی خیال بدون اینگه نگران جیش بچه و پوشک کثیف و بهونه های بی وقت باشم. 

خیلی کم پیش میاد که حسرت تهران زندگی کردن رو بخورم ولی این روزا که تبلیغ نمایش موزیکال شازده کوچولو رو میبینم هر بار گریه میکنم. کاش میتونستم برم. اگه تهرانید از دستش ندید به نظرم کار جالبیه.

این روزا قفلی زدم رو اهنگ دو تا خط موازی آرش قیصرخواه. نمیدونم چرا فکر میکنم هم تیپ و قیافه میم هست. 

یه وقتایی هست ادم نمیدونه باید چه گهی تو زندگیش بخوره و چه غلطی بکنه الان دقیقا تو اون مرحله م. فقط دلم میخواد کسی دور و برم نباشه و البته روزی چند بار به خود ک ش ی هم فکر میکنم.به آزاده نامداری فکر میکنم قطعا خیالش از بچه ش راحت بود بچه ای که با بابا بره سفر وابستگی عمیقی به پدرش داره. آخیش. اون یکوت بعد تموم شدن. اون آرامش خواب ابدی. اون مسئولیت لعنتی که از سر آدم میوفته. 

میم مرتب زنگ میزنه بهتری. نه امروز ده بار پیپی شستم و پشت بچه. لامصب خسته ام . 

اگر شهر و کشور بود مهاجرت میکردم. اگر شغل بود ولش میکردم. ااگر شریک بود ولش میکردم اما چه کنم مادریه. از لحظه تولد عوضت میکنه تا لحطه مرگ.