دلم میخواد گم شم بین ادما. کمتر جلوی چشم باشم. امروز خونه مادرشوهر بودم اینجوری بهتره . میترسم خانواده م شک کنن که چرا زنگی تماسی درکار نیست. میترسم دخترک حرفی بزنه.
شبا با تشویش میخوابم. 10 سال با هم بودنمون عین فیلم سینمایی جلوی چشممه. روزهایی که بیشتر تلخ بوده و کمتر خوب. اما الان میفهمم بودنش مهمه. حضورش رونقه. الان 6 روزه که ازش کاملا بیخبرم. دخترک بهانه میگیره و میدونم دلتنگه. منم دلم براش تنگ شده فقط میخوام این روزا بگذره. این تابستون داغ لعنتی بگذره.
نمیدونم الان چطوره. اصلا به ما فکر میکنه. هر روز که بیدار میشم یک روز از شمارش معکوسم کم میکنم.
دوشب پیش خواب میدیدم پسرخاله ام که فقط یکسال از من کوچکتره با کت و شلوار سفید و یه سبد گل همراه خاله م اومدن خونمون. انگار من ازدواج نکرده بودم. پسرخاله بهم گفت رها منو حلال کن چون تو دنبال من بودی و من رفتم پی زندگیم احساس میکنم بخاطر ناراحتی توعه که هرگز روی خوشی رو ندیدم. تو خوابم همونجور بهش نگاه میکردم و تو دلم میگفتم حلالت کردم.
بیدار که شدم همش فکر میکردم این خواب چی بود هرگز چیزی بین ما نبوده هیچ وقت. یه دفعه یادم افتاد که خواهرم تعریف کرده شب عقد من پسرخاله م دعوای ناجوری با خاله م کرده و از خونه بیرون زده. با خودم فکر کردم نکنه برعکس باشه و بخاطر ناراحتی اونه که من لحظه ای روی ارامش رو نمیبینم.
دلتنگی ،ترس،تنهایی حال این روزای منه. از خانواده علیرغم تنهاییم فاصله میگیرم مبادا چیزی متوجت بشن.
معذرت میخوام از دوستای همیشه همراهم که نمیتونم توضیح بدم واقعا برام سخته. اون پست رمزی هم نوشتم تا این فصل عجیب زندگیم رو داشته باشم و البته با نوشتن تالماتم کمی اروم میشم به انرژی های مثبتتون بیش از همیشه احتیاج دارم و میبخشید که نگرانتون کردم
عزیزم دعا میکنم هر چیزی که هست بهترین باشه برای تو
ممنونم ترانه جان