با زنک با بی محلی حرف زدم. واقعا این زن نمیفهمه من بهترین دوران زندگیم رو بخاطر تربیت ناجور این ادم باید با استرس بگذرونم. مگر چقد از جوانی من مونده. دلشم خوشه که پسر زاییده. خیلی دلم میخواد بهش بگم تو که عرضه جمع و جور کردن پسرت رو نداشتی چرا زاییدی. تو که حواست به بچت نبود و گذاشتیش به امان خودش واسه چی اوودی. وحشتناک دلم پره . از دیروز که اونجوری زنگ زد و حالم رو گرفت دنبال اینم دق و دلیم رو سرش خالی کنم. زنک منفعل.
دیدم مادرایی رو که مثه شیر بالای سر بچه هاشون موندن. نذاشتن کوچکترین انحرافی داشته باشن اما این زنک خیر سرش.،فقط سرش گرم بشور بساب بوده . وای که وحشتناک بهم ریختم. زنیکه احمق ، من دارم بخاطر بچه تو این روزگار سخت رو میگذرونم بخاطر بی سیاستی تو دارم بچه م رو به دندون میگیرم و ابرومو خفظ میکنم اونوقت تن و بدنم رو هم میلرزونه. از خودم بدم از حماقتم. دیگه میخوام رویه م رو عوض کنم. کافیه هر چی به روشون نیووردم. اخه بگو توپسرت رو سالم بزرگ کردی که به دیگران هم توصیه میکنی پسر بزان. اخه خدا لعنتت کنه یه نگاه به اون زندگی لعنتیت بکن.
نمیدونم چطور باید اروم بشم نمیدونم از کی کمک بگیرم. ناامیدی بد دردیه. بدتر ازاون خشم نسبت به ادمها و محیط اطرافه.
این جور ادما ،از دین ودینداری بیزارم کردن یکسره سر نمازه اونوقت وضعیت بچه هاش رو ببین. باید کاری بکنم دارم له میشم
دیشب با وجود خستگی خیلی کم خوابیدم.دم دمای صبح خوابم عمیق شد. از 8 هم هی بیدار شدم و خوابیدم. بالاخره بیدار شدم خونه رو مرتب کردم. دخترک رو صبونه دادم و رفتم خونه مامانم اینا . ساعت 4 دخترک رو بردم کلاس زبان. اینجوری بیرون خونه بهترم،کمتر فکر و خیال میکنم.
ساعت 7 رفتم خونه دوستم که دخترا با هم بازی کنن. تو خونشون نشسته بودم و فکر میکردم امروز بهتر گذشت و ارومتر بودم، که گوشیم زنگ خورد مادرشوهر بود صداش به شدت ناراحت بود و تا فهمید کجام گفت بعدا زنگ میزنه و قطع کرد. همون لحظه هجوم امواج میگرن رو به چشمم احساس کردم.
دیگه نمیشنیدم دوستم چی میگه. به بهونه عوض کردن جای ماشین زدم بیرون و زنگ زدم بهش. خبر خاصی نداشت فقط چیزایی دوباره شوهر و خواهرشوهر گفت اما شوک تماسش حالم رو خراب کرده بود.
این زن سنی ازش گذشته ادعای دین و ایمان هم داره اما بجای اینکه من جوون رو اروم کنه تشویش میندازه تو دلم. به نظر میاد ادمهای مومن به خدا چون سطح توکلشون زیاده ارومترن. پس این زن چشه . چطور این همه خدا خدا میکنه بعد از همه ناارومتره.
میگرنم عود کرد و تا همین لحظه هم ادامه داره. با خواهرشوهر حرف زدم کمی بهتر شدم.
شام رو خونه مامان خوردیم و اومدم خونه. خواهرم میخواست بیاداما خداروشکر منصرف شد. فقط،دلم میخواد تنها باشم.
برا ناهار فردا مامانم اینا رو دعوت کردم الانم قرمه سبزی بار گذاشتم .
مجبورم وانمود کنم همه چیز عادیه. فقط امیدوارم تا اونا اینجان تلفنی بهم نشه. این راز لعنتی این سردرد لعنتی.
دلم میخواد گم شم بین ادما. کمتر جلوی چشم باشم. امروز خونه مادرشوهر بودم اینجوری بهتره . میترسم خانواده م شک کنن که چرا زنگی تماسی درکار نیست. میترسم دخترک حرفی بزنه.
شبا با تشویش میخوابم. 10 سال با هم بودنمون عین فیلم سینمایی جلوی چشممه. روزهایی که بیشتر تلخ بوده و کمتر خوب. اما الان میفهمم بودنش مهمه. حضورش رونقه. الان 6 روزه که ازش کاملا بیخبرم. دخترک بهانه میگیره و میدونم دلتنگه. منم دلم براش تنگ شده فقط میخوام این روزا بگذره. این تابستون داغ لعنتی بگذره.
نمیدونم الان چطوره. اصلا به ما فکر میکنه. هر روز که بیدار میشم یک روز از شمارش معکوسم کم میکنم.
دوشب پیش خواب میدیدم پسرخاله ام که فقط یکسال از من کوچکتره با کت و شلوار سفید و یه سبد گل همراه خاله م اومدن خونمون. انگار من ازدواج نکرده بودم. پسرخاله بهم گفت رها منو حلال کن چون تو دنبال من بودی و من رفتم پی زندگیم احساس میکنم بخاطر ناراحتی توعه که هرگز روی خوشی رو ندیدم. تو خوابم همونجور بهش نگاه میکردم و تو دلم میگفتم حلالت کردم.
بیدار که شدم همش فکر میکردم این خواب چی بود هرگز چیزی بین ما نبوده هیچ وقت. یه دفعه یادم افتاد که خواهرم تعریف کرده شب عقد من پسرخاله م دعوای ناجوری با خاله م کرده و از خونه بیرون زده. با خودم فکر کردم نکنه برعکس باشه و بخاطر ناراحتی اونه که من لحظه ای روی ارامش رو نمیبینم.
دلتنگی ،ترس،تنهایی حال این روزای منه. از خانواده علیرغم تنهاییم فاصله میگیرم مبادا چیزی متوجت بشن.
معذرت میخوام از دوستای همیشه همراهم که نمیتونم توضیح بدم واقعا برام سخته. اون پست رمزی هم نوشتم تا این فصل عجیب زندگیم رو داشته باشم و البته با نوشتن تالماتم کمی اروم میشم به انرژی های مثبتتون بیش از همیشه احتیاج دارم و میبخشید که نگرانتون کردم
چند تا بهونه جور کردم از خونه پدرم زدم بیرون. خیلی تحت فشارم. طرفای ظهر رفتم خونه شون. دخترک رو خوب توجیح کردم. بهشون گفتم شوهر رفته ماموریت. مامانم طفلک پیشنهاد داد اش رشته پشت پا بار بذارم. ظهر خیلی خسته بودم ولی همش کابوس میدیدم. نگران بودم رمز گوشیم لو بره. با حال بد از خواب بیدار شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود.
دخترک رو چیکار کنم وقتی بهانه باباش رو میگیره. این سه هفته بی خبری رو چطور بگذرونم ،چطور نذارم بفهمن تماسی نداریم با هم . چند روز دیگه دخترک لو نده که خیلی وقته با باباش حرف نزده. افکارم همینجور میان و میرن. چقد خسته ام از دروغ از پنهان کاری.
کاش بمیرم. این روزا وقتی میخوابم ارزومه توی سیاهی خوابم غرق بشم و هرگززر بیدار نشم.
19 روز دیگه باید به این بازی ادامه بدم یعنی میتونم موفق میشم.