خواهرم دوسال از من بزرگتره. هر چی من دوستیهام محکم و اساسی بود اون تو دوست پیدا کردن مشکل داشت. خیلی وقتا با هم یه مدرسه میرفتیم و میدیدم که زیاد ارتباط خوبی با همکلاسیهاش نداره البته بودن یکی دو نفر که حسابی باهاش دوست به قول معروف جون جونی بودن اما کلا دوستیهاش خوب شروع میشد و زود تموم. علتش هم به نظر من مشخص بود،خواهرم تا حدی رک گو هست. چیزی تو دلش نیست ولی چیزی به مغزش بیاد،به زبونش هم اومده و قطعا خیلی ها رو این رفتار ناراحت میکنه.
چند وقت پیش برای کاری رفته بودم که اتفافی یکی از همکلاسیهای سابق خواهر رو دیدم. به هم آشنایی دادیم و اون شمارش رو داد که به خواهرم برسونم.تا مدتها خواهرم سراغ شماره نرفت تا اینکه خودش اتفاقی باز دوستش رو دیده بود و دیدارها تازه شده بود.
تا اینجاش حله،زمانی من کنجکاو شدم که متوجه شدم رابطه خواهرم با این همکلاسی دوره راهنمایی که اسمش ندی ست خیلی نزدیک شده ،هر روز با هم تلفنی ارتباط دارن و ندی علیرغم مشغله زیاد و داشتن دو تا بچه مرتب خواهرم رو دعوت میکنه.
از یه طرف خوشحال بودم که خواهری سرش گرم شده و از تنهایی درومده و از طرفی هم حسابی کنجکاو شده بودم که چطور انقد رابطه شون نزدیک شده. شاید کس دیگری هم جای من بود براش این موضوع سوال ایجاد میکرد. با توجه به خصلت خواهرم توقع همچین رفت و امدی رو نداشتم.اما به خودم میگفتم که شاید مراقبه و احتمالا حرفی نمیزنه که ندی دلگیر بشه با بد برداشت کنه ،اما خواهرم تعریف می کرد که از ندی پرسیده که وقتی بچه دومت هم دختر شد خانواده شوهرت ناراحت نشدن ،فهمیدم نه خواهرم در هر صورت حرفشو میزنه. راستش همون موقع هم بهش گفتم که نباید این جوری میگفتی مگه چه اشکالی داره دو تا فرزند دختر داشتن. که گفت نه ندی اکی هست و با هم راحتیم.
خونه ندی به ما نزدیکه اما موضوع جالب توجه اینجا بود که هر بار خواهر رو دعوت میکرد خودش میبرد و میورد و یه بار که اخر شب خواهر رو رسوند من هم اونجا بودم و رفتم دم در باهاش احوالپرسی کردم.
شاید با چیزهایی که نوشتم به نظر برسه که ندی یه دختر مردم دار و مهربانه ،یعنی اولین تلقی من این بود،خوب این ادم با این توصیفات قطعا باید رفتار اجتماعی قابل قبولی داشته باشه درحالیکه وقتی من به رسم ادب رفتم دم در و احوالپرسی کردم ازش بخاطر مهمان نوازیش نسبت به خواهرم تشکر کردم یه ادم خیلی آداب دان به نظرم نیومد.
حس عجیبی بهم میگفت این دنبال یه منفعت از سمت خواهرمه و احتمالا بخاطر اقامت اینده خواهرم در خارج از کشوره و حضور شوهر خواهر در یه کشور اروپایی مزیده بر علته.
البته بگم که از خودم به خاطر این فکر بدم اومد و به خودم نهیب میزدم عجب بدبینی ها.
تا اون روز که خواهرم تماس گرفت و اصل حرفش این بود که بیا ببین مردم چقد به فکر بچه هاشونن و چقد برای بچه شون سرمایه گزاری میکنن و یاد بگیر و این جور داستانا. پرسیدم چطور قضیه چیه. گفت دیشب خونه ندی بودم و اتفاقا شوهرش هم بوده و بحث پیش اومده! در مورد اینده دختر بزرگش که فلانی حالا که تو قراره شوهرت کارت رو درست کنه و بری اروپا ماهم که قصد داشتیم دختر بزرگ رو برای تحصیل بفرستیم اونجا الان با خیال راحت اینکارو میکنیم چون حداقلش اینه که تو هم اونجایی و بالاخره خوبه ادم یه آشنا داشته باشه.
ادامه صحبت خواهرم سرزنش من بود که چرا به فکر دخترک نیستی مردم دارن دختر 16 ساله شون رو میفرستن اروپا و..
اما من فقط احسنت میگفتم به حس مردم شناسی قویم و اینکه با یه برخورد چقد خوب ندی رو تجزیه تحلیل کردم.
درسته که مناسبات ادمها بیشتر بر پایه سود و منفعتشون شکل میگیره اما من به شخصه به جای خواهرم بودم دیگه این رابطه به دلم نمینشست. نمیدونم اما شاید نظرم من این باشه ندی در ذهن من یه فرصت طلب هست که دوستیش دوزار هم نمیرزه.
از حسم چیزی به خواهرم نگفتم خودش ظاهرا برداشت بدی نداره . همچنان هم با هم رفت و امد میکنن .
نمیدونم شاید به نظر من قد و قامت دوستی باید بلندتر از این حرفا باشه.
برداشت ازاد
اینستاگرام رو مدتیه بستم . دلمم اصلا تنگ نشده.تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که پستهای یه سری ادما رو ازدست میدم از جمله مهراب قاسمخانی. به شدت واکنشهاش به موضوعات روز به فکر من نزدیکه. انگار اون کپشنها رو من میخواستم بنویسم . زبردستی نویسنده ای مثل اون واقعا به وجدم میاره. بعد از اون هم امیر مهدی ژوله ست و صفحه تهمینه میلانی رو هم دوست دارم. متاسفانه دیگه بقیه ش ویترینه خوشیهای مردمه. دوست و فامیل و اشنا لحظات لاکچری و بورژوایی شون رو قاب میکنن تو اینستاگرام و ماها که از تنهایی و هزار جور مشکل پناه کیبریم به این هالم باید لایک کنیم.
خیلی دلم میسوزه که نمیتونم پستای اون ادمای دوست داشتنی رر بخونم . چند چقت پیش یه ایدی دیگه باز کردم و فقط همین ادما رو اضافه کردم. اما مگه لامصب میشد .مرتب پیشنهادهای خفن میومد و یه دفعه به خودم میومدم میدیدم تو پیج اون احمقایی هستم که از فالو و بازدید من واسه چرت و گرتهاشون تبلیغات میلیونی میگیرن.
دوستی بهم میگفت ما خدودمون دتریم شاخهای تینستا رو پرورش میدیم با لایک ها بازدیدها و فالوامون. اونم تمام این صفحات مزخرف رو بلاک کرده بود. نمونه ش اون دختره ست که تمام صورتشو داغون جراحی کرده و لقب تبر واسه خودش گذاشته. این اواخر هم با اون قیافه عجق وجق و ترسناکش محصولات کمپانیهای ریز و درشت رو تبلیغ میکرد. من ه رد شدم رفتم فقط موندم اون چند صد هزار فالوور اون دنبال چی هستن و چی میخوان از اون قیافه. دختر من که یه لحظه دید شب خوابش نمیبرد ایضا خودم.
کاش،یه کمپینی راه بیوفته شر این جور شاخها از اینستا و سایر شبکه های مجازی کم بشه. کاش
روند عجیبیه و من به عینه دارم میبینم که زنهای شاغل و موفق مجرد (اکثرا) کم کم به زنان خانه دار و صرفا خانه دا ر متاهل تبدیل میشن. بیشتر دیدم که پسرها البته زمان ما شاید هم الان دنبال ازدواج با یه خانم شاغلن. مامانم دوست داشت عروسش تحصیل کرده و شاغل باشه شاید بخاطر اینکه ترجیح میدن بار زندگی کمتر روی دوش گل پسرشون باشه. اما الان 7 ساله که عروسمون خونه نشین شده و کلا طفلک یادش رفته یه روزی مدرس دانشگاه بوده. برادرم اینطور خواست و مشکل رفت و امد و نگه داری از بچه ها مزید بر علت شد.
میخوام بگم بیشتر ازدواجا این جوری شروع میشه با کار خانم. اما با خونه نشینی زن ادامه پیدا میکنه و مردها که در ابتدا ترجیح میدن همسر شاغل داشته باشن به زودی زنشون رو خونه نشین میکنن.
دختر دایی شوهر هم همینطور بود. با 12 سال سابقه کار 3 ساله تو خونه ست باهاش که حرف میزدم میگفت از بس شوهرش غر زده . اونم خسته شده و عطای کار رو به لقاش بخشیده.
نمونه بارزشم خودم. کاش ادم همه جوره تامین باشه، هر چند معتقدم کار بیرون برای روحیه افرادی مثل من واجبه،در این صورت خونه بهترین مکان برای یه مادره. مادری 6 دنگ با کار بیرون مشکله.
این روند جالب که دورو برم زیاد میبینم منو یاد اون نقل قول معروف میندازه که او بهترین دانشگاهها بهترین مدارک رو هم بگیری آخرش مجبوری بچه داری و خونه داری کنی. یه موقعی من نسبت به این جمله آلرژی داشتم اما الان میبینم حقیقته.
داریم خانومای زیادی هم که با وجود بچه و کار خونه سفت چسلیدن به شغلشون،که واقعا دست مریزاد.
ولی خوب برای من جالبه این حجم خونه نشین کردن زنان شاغل توسط شوهرشون تو اطرافیانم.
وبلاگی رو میخوندم خانومه به قول خودش یه خونه تهران داشتن و یه و یلای کوچیک! فلان جا و دو تا اتوموبیل بعد با دو تا بچه که اتفاقا یکیش هم چند ماهه ست داره برا یه شرکت دور کاری میکنه . معتقدم وقتی تامین باشه اونم در این حد، چون مرتب میگه که درامد همسرش خوبه و احتیاج ندارن ،کاش این فرصتهای شغلی خالی بمونه برا یه پدر، یه مرد ،که سرپرست خانواده ست و در بدر دنبال کار.
دلم نمیخواد از حال بدم بنویسم. اما نمیدونم چرا فقط وقتی بدم نیاز به نوشتن دارم. صبح دعوای بدی با شوهر داشتم کله سحر،خسته ام . شدت افسردگیم بالاست اونقد که اشک ریختن برام شده ارزو. کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم اگه یه دل سیر به حال و روزم گریه میکردم شاید بهتر میشدم ،اما اشک رفته از خونه چشمم.
تا حالا شده سر خانواده تون با شوهرتون دعواتون بشه. برای من خیلی اتفاق میوفته. واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. دفاع کنم سکوت کنم یا چی؟دارم روانی میشم . خیلی احساس تنهایی دارم. کاش من بمیرم.
چهارشنبه بابام ومامانم با ماشین بابام و رانندگی برادرم داشتن از تهران میومدن. اونا تو مسیرشون یکی از شهرهای اطراف ما میگذشتن و داشتن برمیگشتن خونه یعنی شهر پدری. منم گفتم بد نمیشه اگه من دخترک رو از مدرسه زودتر بردارم و باهم خودمون رو با سمند برسونیم اون شهر و با اونا بریم . اخه از این جا ماشین مستقیم نداره برا شهر پدریم.
خلاصه من همین کارو کردم. دروغه اگه بگم اصلا توقع نداشتم که برادرم بگه ما میایم اونجا سوارتون میکنیم و لازم نیست تو با یه بچه اسیر بشی. فرقش نیم ساعت بود. اما چیزی نگفت. بابام حتی بنده خدا گفت اما برادرم که راننده بود نه.
امروز صبح که شوهر فهمید من زودتر دخترک رو برداشتم برسم به اونا شروع کرد به دادزدن و تخریب کردن که اگه من بودم برا خواهرم ال میکردم و بل میکردم. برادرت کوتاهی میکنه تعصب نداره و هی گفت . اولش سکوت کردم. همه داشتیم اماده میشدیم اون برای رفتن سر کار من برای بردن دخترم.
اونقد گفت که قاطی کردم گفتم اون برادرمه و توهم شوهرم که هر باربردیم هزار جور منت سرم گذاشتی که چرا منو همش میکشونی اینجا. کدوم بار در ارامش بردیم و اوردیم. اونم گفت تو نفهمی و فرق ادما رو با هم نمیفهمی و...
البته من نفهمم دلم سوخت گفتم شب یلدا خونه پدر شوهر دعوتیم من یه شب قبل برم که پیش مامانم اینا باشم اون طفلکا هم تنهان. من نباید به بقیه فکر کنم چون در نهایت خودم میسوزم.کاش من تموم میشدم. نمیتونم هیچ چیزی رو مدیریت کنم.
میگفت من دوبرابر پول اژانس رو بهت میدادم اما دوست نداشتم اونجوری بری.
چرا انقد زندگی به من سخت میگیره. چرا ارامش از من فراریه. یعنی باید تو حسرت اینکه یه جمع خانوادگی در کنار هم داشته باشم بمیرم.
دوست ندارم هرکی ازراه میرسه واسه سرگرمیش بشینه غم و غصه منو بخونه و به خودشم زحمت نده دو کلمه بنویسه. پستای بعد رو رمزی میکنم.