اگر خیلی به خداوند مومنید این پست رو نخونید!

خدا برای من معنیش عوض شده..دیگه ذات ارحم الراحمین نیست. موجود ترسناکیه که هرازگاهی عادت به گوشمالی داره. مچگیره انگار داره هر روز از اون بالا نگام میکنه صبح به صبح منو چک میکنه تا مطمئن بشه امروز یادم رفته دست توی جیبم بکنم صدقه ای ولو کوچیک تو صندوق کوچیک گوشه کانتر بندازم. بعد هفتاد بلا که نه یکیشو سرم نازل کنه و اندازه هفتادتاش زجرم بده. به نظرم بخشنده میومد و دلسوز ،اما دیگه نه. اتفاقا بیرحم و مترصده. مترصده فرصتی که فراموشش کنی که قشنگ یادت بیاره اون بالاست و نخ من عین یه عروسک خیمه شب بازی تو دستاشه. 

به دل ادمم رحم نمیکنه دلم خواسته بود  و بهش التماس کرده بودم اون نخواسته بود و این جور مواقع میگه حالا که زورکی میخوای پس بخور. خوب حالم رو جا میاره که به غلط کردن بیوفتم . نه به دل ادم رحم میکنه نه به جوونیش نه احساسش. چون حرف حرف اونه حالا که حرف من شده باید توبیخ بشم. حسابی بکشم از نعمتی که به زور مشتشو برام باز کرده و بهم داده. 

میترسم ازش. دست مهربانش رو احساس نمیکنم. نمیتونم خودمو بهش بسپرم . ترسش وحشتناکه. یه موجود پلید که بالای سرم با بالهای سیاه در حرکته و منتظر کوچکترین نافرمانی کوچکت ین ناشکری کوچکترین اهمالیه. 

دیروز از ترس این موجود تمام عصر رو گریه کردم بهش گفتم ازم دور شه. رهام کنه. 

مشکلات کاری  که سه ماهه ولش کردم رهام نمیکنه. نمیدونم موفق شدید پست قبل رو بخونید یا نه ،چون زود رمزی ش کردم از حال بد اون پست حال بد خودم این روزا و اون موجود پلید اطرافم میترسم. 

همیشه به دست معجزه گر خداوند ایمان داشتم اما الان به روح پلید انتقام گیرش.

جالبه که کفر نمیگم و معتقدم که هست فقط بدجوری هست. که اون یه ذره لبخند کوچیک و کمرنگ من رو ازم بگیره. 

تا نیام بی خیال اون کار و مشکلاتش بشم تلنگر جدیدی بهم میزنن. بدهی ها،هیئت بدوی،باید بیای از خودت دفاع کنی،چرا حضور نداشتی ،چرا چرا چرا. 

مامانم میگه چرا کارت رو ول کردی به امان خدا و رفتی .میموندی آلیس رو اینجا ثبت نام میکردی و شوهرت چن روز یه بار سر میزد. تلخ تو دلم خندیدم .

مادرم چه خبر داره شوهرم اون مرقع ها که من سر خونه زندگیم بودم به زور پنجشنبه اخر شب راه میوفتاد. اونم با تلفن های پی در پی من. من به درک. جوونیم به درک. بچه م پدر میخواست. اون یه روز هم ازش دریغ میکرد. الان ادم شده . اونموقع ها همون یک روزجمعه هم به رفیق بازی  و خواب میگذشت. 

دیروز میگفت تو خودت اومدی من که بهت اصرار نکردم. کاش دهانم رو باز میکردم اگه تو قابل اعتماد بودی اگه دلت برای بچه ت میتپید من احمق چرا خودم روباید تو این ورطه مینداختم. 

من خستم ار مبارزه. انگار باید تسلیم بشم و بگم نمیخوام چیزی رو عوض کنم . بمونم روبروی روزگار و بازم ضربه بخورم. 

پشیمونم از انتخابم، از همه انتخابام. 



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دخترکم عسل مامان رو همسر آلیس صدا میزنه. شاید بخاطر مشابهتش با اسمشه و کمی لوس کردنش. وقتی بدنیا اومد،اروم و زیبا بود. با هوش و خوش خنده.به یاد نمیارم شبی از دل درد یا هر علت دیگه ای باعث بی خوابی من شده باشه. وقتی مادری از بیدارماندن ها وشب نخوابی و گریه طولانی نوزادش میگه من انگشت به دهان میمونم. آلیس فقط برای شیربیدار میشد و در طی روز فقط میخندید و همه رو عاشق خودش میکرد. 

ذات بچه ها این موجودات معصوم رو ما ادمهای بزرگ با اختلافات و دردسرهامون تغییر میدیم. من همیشه پایبند به اصول بودم و مراقبت از اینکه فرزندم رو با علم پرورش بدم. بسیار معتقد بودم بچه داری و تربیت فرزند چیزی نیست که بلد باشیم باید با مطالعه یاد بگیریم. اما همین من، امروز تسلیم زمانه و جبرش شدم. از اون آلیس اروم و مهربون و خوش خنده یه بچه عصبی و پرخاشگر و وسواسی ساختم. 

روزی هزار بار میمیرم و زنده میشم ،گریه میکنم و دست به دامان مشاوره و تنبیه و تشویق میشم. چرا؟

آلیس کوچولوی من فقط 2 سالش بود و نمیدونم سر همسر به کدوم آخوری گرم. خودش میگه که من اشتباه میکنم و و اونموقع هم صرفا وقتش رو با دوستاش میگذرونده اما حس زنانه من چی. دخترک بی پناهم مرتب شاهد گریه هام و تنهایی هام بود و البته بی توجهی مردی که اسمش پدر بود. 

اونروزا ضربه سختی به دخترکم خورد. به عینه یادم میاد وقتی که پدرش زنگ میزد و میگفت امروز دیر میام چقدر براش وحشتناک بود که شاهد خورد شدن مادر گریه ها و زجه هاش باشه.

متاسفانه من خوددار نبودم و تحملم فراتر از اون نبود. مشکلات چنگ انداخته بود بیخ گلوم و فشارم میداد و این موضوع مزید برعلت شده بود.اون روزها و بدنبالش مرگ خاله محبوب دخترکم بچه رو داغون کرد. این ماجرا ها رو هرگز ننوشتم و الانم که مینویسم به شدت زجر اور است .

الان من موندم و بچه ای که میدونم دست پرورده مشکلاتمه و خودش شده بخشی از مشکلم. 

دیشب از شدت پرخاشش خونه رو ترک کردم. وقتی پدرش زنگ زد و گفت قول داده،برگشتم اما چشمای مظلومش منو برد تا قهقرای جهنم. تمام مدتی که توی سرما تو ماشین نشسته بودم به تاوان اشتباهات دیگران فکر میکردم که گریبانگیر ادمهای بیربط میشه و گریه میکردم. 

ماجرای سقط یکی از دوستای وبلاگی باعث شد مرتب خودم رو بخاطر سقط بچه دیگرم سرزنش کنم اما حالا با نوشتن این چند خط و لمس کوتاهی از اون روزا میفهمم چاره ای نداشتم. این خانواده فقط یک اسم بود برای یه بچه . من تمام درد و سختی سقط رو متحمل شدم که موجود پاک دیگه ای آلوده به اختلافات ما نشه. 

آلیس کوچکم امروز هم با وسواسش منو به مرز جنون رسونده.

اول صبح برنامه نمایش داشتن اما بارها جلو اینه لباسش رو عوض کرد و بی خیال وقت گذروند،هر روز صبح همینه دیر میرسه پرخاش میکنه و من داغون میشم و دعواش میکنم.سرش داد میزنم و... 

وقتی رسیدیم که اخرین سرویس داشت به محل نمایش میرفت بازم دعواش کردم و الان که به چشمای خیسش تو لحظه سوار شدن فکر میکنم قلبم آتیش میگیره. نه من لیاقت مادرشدن داشتم نه همسر لایق اسم پدری بود.

لطفا از مشاوره و این جور مسائل کامنت نذارید. این راه رو رفتم. اگه نوشتید روح زخمی یه مادر رو اروم کنید و یه زنی که زخماش از گذشته هنوز کامل ترمیم نشده.



این مصیبت ها تموم نشدنی ان انگار .داشتیم به سالگرد پلاسکو نزدیک میشدیم فاجعه ای بدتر اتفاق افتاد.سانچی غرق شد و. .. امید همه ناامید. اکثرا جوان بودن. خدا به داد دل خانواده هاشون برسه. 

یه وبلاگ رو گاهی وقتا میخوندم به اسم خرس. با فیلتر شکن باز میشد و پستاش پر و پیمون بود و از حوصله من خارج. دریانورد بود. امروز اولین کاری که کردم به اون وبلاگ سر زدم فکر کردم چون دریانورد حتما چیزی نوشته اما انگار مدتیه اپ نکرده یه دفعه ترسیدم نکنه ...

دخترک تا از راه رسید گفت مامان امروز حرف ک خوندیم املا میگی برام. گفتم بنویس کشتی در آتش بود

امروز حدودای ساعت 4 سرو صدای بچه ها رو تو کوچه پشتی میشنیدم اومده بودن بازی تو کوچه . درست مثل وسط تابستون. چرا اینجوریه . هوا گرمه،بارندگی نیست، اخه چجوری عادت کنیم که وسط زمستون تو دیماه حال و هوای اواسط مرداد باشه. 

بحران آب جدیه. پارسال اینموقع با سلام و صلوات در حالیکه پامون تا زانو میرفت تو برف دخترک رو میبردم پیش دبستانی امسال صبحها دو به شک ام  که سوییشرت بپوشم یا پالتو. اونموقع ها که نوع آب و هوا رو تو جغرافی استان میخوندیم سرد و خشک نمیفهمیدم یعنی چه الان تازه فهمیدم خشک یعنی چه. امسال دیگه نمیشه گفت آب هست ولی کم است باید بگیم آب نیست که نیست که نیست.

جمعه ها چرا انقد دلگیره. شوهر وقتی حوصله ش سر میره انگار ارث پدرش رو من خوردم یه آبم روش. میزنه بیرون میره با دوستاش میچرخه تازه یادش میوفته روز تعطیل زن و بچه ش ته خونه ان .خوش اخلاق میشه زنگ میزنه حالا کی؟ اخر شب همه جا تعطیل از تنهایی و حوصله سر رفتن انقد دور خودمون چرخیدیم که دخترک یه گوشه خوابش برده منم که روزم به فنا رفته تو دلم میگم دستت درد نکنه زحمت نکش. همیشه همینجور بوده بیرون رفتن با ما براش تفریح حساب نمیشه. یه فیلسوفی زحمت کشیده گفته باید واقعیات زندگی رو با بیرحمی بپذیریم تا دچار افسردگی و اضطراب نشیم. منم پذیرفتم. برن به درک تمام واقعیاتی که عرصه رو بهم تنگ کردن.

این شهر کوچک هم هیچی نداره نه جای تفریحی نه شخص آشنایی. گاهی وقتا دلم یه دوست میخواد که رودرو بشینم باهاش حرف بزنم دغدغه بچه و الان دیر میشه باید شام درست کنم و وای ناهار فردا چی میشه و باید برگردم و ... نداشته باشم. ندارم ،نیست ،اینم یه واقعیت دیگه که پذیرفتمش. 

دچار پارانویید شدم حال بدیه همش فکر میکنم یا خودم یه بیماری مهلک میگیرم یا خانواده ،دور از جونشون. من که یه شخص درجه یک خانواده رو ازدست دادم میفهمم چه سخته ،اینکه دیگه هرگزززززز صداشو نمیشنوم که بلند و کش دار پشت تلفن بگه الوووووو بعد هردومون ضعف کنیم از خنده. میترسم. ازهمه چیز حاضرم بگذرم فقط عمر طولانی برای خانواده م بخوام. واینکه انقد عمر کنم که دخترم مستقل بشه. میترسم ترس بده باید از خودم دورش کنم ولی کابوس های شبانه ولم نمیکنن. بعد تندی صدقه میدم زنگ میزنم مامانم صداشونو میشنوم و خداروشکر میکنم.


این مطلبی که میخوام بنویسم نظر شخصیمه شاید شما خواننده من زیاد موافق نباشین اما من بهش معتقدم; یه زن بخش مهمی از انرژی روزانه ش رو از همسرش میگیره. مثل یه غنچه که با نوازش شبنم و آفتاب باز میشه،زن هم همینطوره. زنی که با تمام ناملایماتی که از جانب همسرش میبینه و شاهد انواع بدقلقیها و بهانه جویی ها هست و همچنان پرچم خانواده رو بالا نگه داشته و میپزه و میشوره و بچه داری میکنه و عشق میده و کار بیرون میکنه و مدیره و مدبره،اون زن هنر کرده نه اون زنی که هفته ای چند بار شوهرش براش از محل کارش گل میفرسته بله قربان گوی زنشه، شارژش میکنه حمایتش میکنه، یه پای کار خونه ست و قرمه سبزی جا میندازه و بچه داری میکنه و ... اینجور موارد،هنر مال اون مرده که زن رو مثل یک گل شکفته کرده .

 به اعتقاد من اگر اون زنان دسته دوم جز دسته اول بودن و پیشرفت و پر انرژی بودنشون   میتونست اونا رو غره کنه نه وقتی که بستر فراهمه و حمایت شریک همه جانبه میسر. 

غروب جمعه ست دل من گرفته شوهر رفته. و دخترک داره کارتون میبینه و من حسابی احساس تنهایی میکنم. بیچاره غروب جمعه من هر روز تنهام و همه چیز رو گردن این غروب بدنام میندازم.