هنوزم بعد 12 سال میم رفتارایی رو میکنه که تو عقدمون میکرد،همونجور یکه تاز و همونجور خودخواه. من هم همینطور تنها و مستاصل.
دیروز رو که با بابام رفتم دنبال خونه،اونم جدا رفت. امروز زنگ زدم که بیا منم ببر خوابالو گفت کجا بیای قشنگ مثه رچز برام روشن بود همینو میگه.
دلم گرفته خدایا چرا از یه سری بنده هات چیزایی رو دریغ میکنی پس کجا عدالتت درسته. من که مردم دنبال اینکه این مرد کمی حواسش بهم باشه من دوس دخترشم چی ام نمیدونم.
کاش بمیرم همین لحظه خسته شدم ابتدایی ترین رفتار و ارتبتط زن و شوهرها برای من عقده و تعسقه.
واسه همینه مامانم رو دوست ندارم هر کاری هم بکنه دلم باهاش صاف نمیشه مسئول هچل افتادن سه تامون اونه. با تربیت ناجورش با شرایط نادرستی که تو خونه درست کرد هر سه مون رو هل داد تو بغل نامردا.
چقد گریه کنم خوبه چقد به خدا التماس کنم دلش به درد بیاد بابا لامصب خسته شدم بریدم مگه یه زن چقد توان داره مگه من چقد میتونم بجنگم و ببازم مگه چقد توان دارم ببینم و دلم نخواد و بگم این قسمتمه این سرنوشتمه باید بپذیرم. خدایاااااااااااااااااااااااا
هرچی بیشتر میگردیم کمتر پیدا میکنیم. از امارای اشتباه پدر شوهر و سرکار گذاشتن بنگاهی های و قیمتای نجومی هم نگم بهتره.
میم عصرا همش عصبیه. اصن یه چیز داغون. میترسم راضی شم برم تو همون خونه خودمون طبقه چهارم با 60 تا پله.
رژیم غذایی مامانم اینا با الیس یکی نیست هر روز رو غذا یه ایراد میگیره و من روم نمیشه واقعا که بخوام بگم این بچه چیا میخوره. خوب از مامان و بابام سنی گذشته سخته هر روز برنج یا سرخ کردنی گاهی اش درست میکنه مامانم که الیس دوست نداره. واقعا معذبم. بعشی روزا مادر شوهر دعوت میکنه الان دیگه اونجا هم سختم شده خیلی داره طولانی میشه.
دلم یه خونه اماده با قیمت مناسب میخواد که فقط،تمیز کنم و اسباب بکشم یعنی میشه؟
اصلا نمیدونم چی بنویسم دو هفته ست اینجام هیچی تغییر نکرده خونه که پیدا نکردیم کارم رو هوا. میم هر روز عصبی تر میشه. رو هر خونه یه ایراد میذاره یه بار میگه نه میخرم نه میفروشم. کار هر شبم شده گریه. مامانم اینا حوصله ما رو ندارن آلیس اذیت میکنه. دیگه واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم دو روزه گیر داده به خونه های قدیمی و کلنگی. من نمیدونم کی باید زندگی کنم از طبقه چهارم بدون اسانسور به خونه قدیمی سازمانی بعدشم مستاجری حالا هم هرچی خونه مارو عقرب هست رو نشون کرده.
کاش باردار نبودم چقد تمام این بارداری سخت گذشت.
نمیدونم تا کی باید هرشب بیام اینجا گزارش بنویسم و عقده دل باز کنم.
میم بعد سه چهار تا تماس ساعت هفت و نیم اومد دنبال من و الیس.
یه دور با الیس دعوا کرد که البته حق داشت یه دورم با من. برد از دور یه اپارتمان بهم نشون داد که این هم متراژش خوب بوده هم قیمتش ولی امروز عصر معامله شده. گفتم عزیزم با تلفن بازی خونه پبدا نمیشه باید بنگاه بنگاه بری و بسپاری. شروع کرد داد و بیداد که من خستم تو نشستی واسه خودت ارد میدی گفتم خوب خودت همش میگی بسپرش به من . بعدش دیگه سکوت. یه داروخونه نگه داشت پماد،برا خودم گرفتم یه لوازم پزشکی که برا مامانم جوراب واریس بگیرم که فروشنده اشتباه داد صبح باید بریم عوض کنیم بعدش با غیظ رسوندمون و رفت.
رسیدم وضو گرفتم و اصلا مگه اشکم وایمیستاد،تمام نمازم با گریه بود. بعدش به زور یه چیزی خوردم و الانم مغزم داره منفجر میشه مطمئنم امشبم مثل دیشب از شدت فکر و خیال از خواب خبری نیست.