بک عالمه پیج خرید لباس خونگی و مجلسی و شومیز و بچه گانه فالو کردم به امید خرید.فعلا که مقدور نیست.

صحبت کردم خیلی سخت بود عین اونزمان که سرکلاسای دانشگاه کنفرانس داشتم یا عین روز دفاعم احساس نگرانی خفه م کرد. راضی بود ظاهرا به مبلغ حقوق. 

هرچیم از سرمایه م دستم اومد میدم به میم برا تسویه وام. چند شب پیش فال حافظ گرفتم برای کار.گفت اجازه دخالت نده با خودم گفتم دخالت اخه تو چه مورد. دو روز بعدش پیشنهاد کار جدید دادن و سفارش مامانم که پولت رو ندی میم. گفتم دمت گرم جناب حافظ. من که گوش نمیدم وقتی تو رابطه ای هستیم حیفه تمام خودمون رو نذاریم منظورم تمام تکلیفمونه. بدهی میم مال منم هست خونه به نام دوتامونه. محاله کم بذارم


هفت و نیم صبحه باید بیدار شم اما خیلی خسته ام یک روز از هفته گذشته اما برای من یک هفته خستگی داشت.

خرید عید نداشتیم نه من نه آلیس. باید حساب کتاب کنم برای یه کار مهم واسه همینه دسته دسته موهام میریزه فکر و خیال نابودم کرد. که چی؟ این دو روز عمر! 


4دقیقه بامداده. نانا هنوز تب ش ادامه داره دیروز واکسن چهارماهگی رو زده دوروزه دلم براش کبابه کمتر میخنده و بیقراره. دیگه میترسم بیشتر از این استامینوفن بدم. 

این روزا حال ادمای بدهکار رو خوب میفهمم یکسره تو فکرم تازه من پشتوانه دارم، کم بیارم مامان و بابام هستن خدا حفظشون کنه اون که نداره چی. فکرم مشغول بدهی بیست وهفتمه. خرید مدتی داشتم سر رسیدش اخر ماهه. کرایه ملک، حقوق خانم س، طلب مامانم و حق بیمه سه ماه زمستونم. 

باد شدیدی میوزه من و الیس تنهاییم میم رفته شهر محل کارسابقش هم بخاطر خرید آمپولای الیس هم دیدن دوستاش. 

مامانم و بابام غروبی اومدن نانا رو ببینن مامان برا خواهری خیرات قیمه درست کرده بود حلوا و سالاد و اب اب هویج‌هم اورده بودن و جالبه اصلا نپرسیدن میم کجاست. 

مسائلی هست که آزارم میده اما باخودم میگم تا الان با مشکلاتم چی کردم اینم سر بقیه. پذیرش خیلی خوبه حداقلش کمی  اروم میشم و نشخوار ذهنیم کمتر میشه.


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اسفند شلوغ

4 اسفند بالاخره میم رضایت داد بریم وسایل رو بیاریم. خانم ج و پدرش زحمت بسته بندی رو کشیده بودن الیس و نانا رو سپردم مامانم و طرفای ظهر رفتیم دوستای میم هم اومدن کمک و علیرغم تصورمون وسایل بیشتر از یه نیسان شد بگذریم چقدر مالک اذیتمون کرد و حتی عوارض شهرداری رو از پول رهن من کم کرد. خونم به جوش اومده بود اما با اشاره میم چیزی نگفتم با خانم ج حساب کتاب کردم حقوق و عیدی و دو بسته سوغات و هدیه خودش که روسری بود دادم و خداحافظی کردم و البته عمیقا این روزا دلتنگش میشم.
تا ساعت 5 جابجایی طول کشید و از اون روز به مدت یکهفته بابام و خودم نفس گیر کار کردیم. مالک اینجا که داغون تر،عملا یه دخمه بهم تحویل داد. کلی اول کار هزینه بنایی و رنگ دادم و بالاخره یکشنبه هفته بعدش کار رو شروع کردم در حالیکه میشه گفت سیستم کلا با محل قبلی فرق داره.
درست جمعه قبل نانا مریض شد و صلاح ندیدیم از خونه بیرون بیاد سرما هم طاقت فرسا شده بود پس مامانم و مادر شوهر یک روز در میون قبول کردن بیان خونه ما. یعنی مریضی و سرما و پ.. گذاشته بودن من کارم رو شروع کنم جولان بدن قبلش هوا عین بهار بود. نانا چهارشنبه کارش کشید دکتر بیرون روی شدید داشت فعلا دکتر فقط پرو بیوتیک داده تا چند روز.
از مامانم کمی قرض گرفتم تا کار رو با معیارهای اینجا جلو ببرم. بگذرم از فشار کار،نگاههای نانا و بغض خودم وقتی میخوام خونه رو ترک کنم بی ماشینی و شرمنده بابام شدن وقتی هر روز صبح میاد دنبالم.بگذرم از بدو بدوهای بعد خونه اومدن ناهار رو راست وریس کردن ظرف شستن بچه مریض رو تیمار کردن ،رسیدگی به درس و مشق آلیس و بیهوش شدنلی نیم ساعته عصرا و بدوبدوهای شب برای شام و ناهار فردا و....
شب ها از شدت خستگی به جای خواب رفتن  بیهوش میشم سرزدن به اینستا و وبلاگ هم عملا تعطیل.
الان تمام فکر و ذکرم روزای اینده ست چطور بچه ها رو هر روز ببرم خونه مامان بزرگا.
جمعه شب اومدم خونه مامانم برای خواب به این ترتیب امروز راحتتر سپری میشه اما فردا و پس فردا... خدا بزرگه میدونم یه راهی بالاخره جلوی پام میذاره .