غول چراغ جادو لازمم. بیاد جلوم وایسه بگه قربان دستور چی میفرمایید سه تا ارزو بگو.بدون معطلی میگم همون یکی بسته . عزیزانم در ارامش و سلامتی باشن فقط منو با الیس و نانا و میم ببر یه جای دوووور.
از ۴ صبح بیدارم. انقد تقلا کردم که خسته شدم بلند شدم آشپزخونه رو تمییز کردم. بادوم های اسیاب شده نانا رو بسته بندی کردم. حداقل کمی اروم شدم.
الان میفهمم وسواس آلیس احتمالا ژنتیکیه و از من به ارث برده مال من فکریه و پوستم رو کنده.
خیلی خدا رو شکر میکنم که خواهر شوهراینجا زندگی نمیکنه حداقل الان که مجرده آفت زندگی منه. وقتی میاد زندگی من فلجه دختر بدی نیست ولی مامانش فکر میکنه ما باید مرتب دور و برش باشیم همون بهتر که تهرانه و با دوست پسرش سرش گرمه.امیدوارم باز ازدواج کنه و بره پی زندگیش.
دیروز غروب یه سر کوچیک در حد نیم ساعت به مامانم و بابام زدم اصلااااا دلم نمیخواد چیز بدی راجع به مامانم بنویسم مامانم بسیار دلسوز و کمک حالمه. دست و دلبازو صبوره و ...ولی هر بار حتما چیزی میگه که به شدت دلسردم میکنه به میم یا خانواده ش. دلم میخواد برم یه جای دوررررر خودمون باشیم آدمها بهمم میریزن. آرامش ندارم. مدیریت این همه حرف و حدیث از توانم خارجه. دلم زندگی بی حاشیه میخواد. ما آدمها همون قدر که با بودن در کنار هم حمایت گر هستیم همون اندازه هم آسیب میزنیم. کاش بشه بریم دور بشیم.
نانا و آلیس بزرگ بشن پروازشون میدم باید بپرن اگر موندن هم قول نیدم مایه آرامششون باشم قول.
سال نو مبارک
اول فروردین 1400
من خسته تریتم جمعه مثه چی کار کردم. شبش خیلی دیر خوابیدم شاید طرفای سه. صبح 10 بیدار شدم ناهار درست کردم و بقیه کارای هفت سین. نیم ساعت قبل تحویل سال میم رو بیدار کردم. اخه تا 6 صبح با دوستاش مونده بود. دو رکعت نماز خوند. منم با وضو بودم سال رو تحویل گرفتیم. عمس انداختیم باز من کار کردم تا 6 که رفتیم اول خونه مادر شوهر بعدشم شام خونه مامانم اینا. زود برگشتیم عصرش میگفتم فقط برگردم لم بدم جلو تی وی استراحت. به خبط بزرگ کردم. مادر سوهر گفت فردا بیاین ناهار من گفتم شما بیاین اخه خواهر شوهر هم اومده هیچی دیگه رسیدیم خونه فقط کااارررر. بیهوش شدم صبحم زود بیدار شدم و ناهار درست کردم خونه رو مرتب کردم الان فقط مونده برنج و اضافه کردن بادمجون به قیمه. کی گفته عید تعطیله برا استراحت من تا یادمه مهمون داری بوده برا همه. غیر اونا که میرن سفر.
غروب آخرین روزهای اسفند ۹۹. خونه در سکوت فرورفته هر چند موقتیه و الانه که نانا از خواب بیدار بشه و با صدای گریه خواب میم و چرت آلیس رو بپرونه.
دلم لک زده برای گردش و خیابون گردی اسفند. اما نه وقتش هست نه ضرورتش. بخاطر کرونا ماههاست پا تو هیچ مغازه ای جز سوپر مارکت نذاشتم. قبلا خرید اینترنتی بود الان همونم نیست باید ملاحظه کنم تا قرض بیست و هفتم پرداخت بشه. اخ که دهنم آسفالت شد سر این بدهی. دلم میخواد به میم بگم حداقل برا الیس یه دست لباس بخره اما حقیقتش میترسم آلیس نپوشه بس که بد اداست و این اخر سالی فشار الکی بیارم به میم.
امروز مادر شوهر اومد پیششون دیروز مامانم. فرق مادر با مادرشوهر همینه مامان من از مادر میم بزرگتره هزار جور قرص میخوره داغ دیده اما ندیدم از درداش دم بزنه بچه رو نگه میداره خونه تکونی هم میکنه برام هر چی هم میگم مادر من بشین نمیخواد اخه واسه چی باید کار منم بکنی. اصلا از مادر میم هم همچین توقعی ندارم ولی اونروز که از پیش ما رفت عصرش انقدرررر از درد کمر و دست ناله کرد که شرمنده م کرد. امروزم که صدای گریه نانا رو پشت تلفن شنیدم سریع خودمو رسوندم وارد شدم دیدم داره دستاش رو ماساژ میده. از ظهر فکری شدم بچه رو چیکار کنم خدایااااا گریههههههه