امروز روز 28 اسفند 97 مجوز کارم رو امضام کردن درست اخرین ساعات وقت اداری اما تحویلم داده نشد چون نامه مربوط به فسخ قرار داد قبلی ناقص بود ،رفت برای 6 ام به امید خدا.
خدا خودش میدونه چقدر دویدم برای این مجوز. اما ترس دارم و سپرده دست خودش که حمایتم کنه و تو این راه فقط با توکل به خودش جلو ببرتم.
چند سال بود که من یه ده روزی زودتر میرفتم شهر پدری خونمون رو تمییز میکردم و منتظر همسر میشدم اما امسال فرق داره اون خونه خالیه و ما اسباب کشی کردیم و من دلم میخواد تا اخرین لحظات سال 97 تو خونه خودمون باشیم. نمیدونم فردا شب چی بشه شوهر عزیز من با بابا و مامانم آشتی کرده فقط خواهرم مونده که همچنان بلاتکلیفه.
امروز روز کاری شلوغی داشتم و بعد از خونه تکونی اساسی فردا باز هم باید دستی به سر وروی خونه بکشم و به استقبال نوروز بریم.به شدت خسته ام و هرسه تامون سرما خورده ایم .
از خداوند ارامش میخوام شادی و سلامتی برای هر عزیزی که اینجا رو میخونه. الهی که دلمون سال 98 بیشتر از 97 خوش باشه و آرزوهامون محقق تر. الهی لباس عافیت به تن مریضابپوشان و حاجت دل همه حاجت مندا رو بده. خدایا دلهایی که از هم دورن به هم نزدیک کن و عشق رو مهمون خونه هرکی که دنبالشه.
خدایا سایه پدر و مادرامون رومستدام نگه دار و سلامتی و طول عمر بهشون بده و رفتگانمون رو غریق رحمت خودت قرار بده.
چقد صدای ترقه و ... برای من غریبه چقد جای خواهر کوچولوم خالیه. انگار تمام این انفجارها تو سر منه شما هم این حسو دارید انگار داره فریاد میزنه که یه سال دیگه هم رفت الهی بخیر بگذره.
الان منزل پدری هستم . تنها با بابا. روز جمعه بعد از ظهر شوهر رفت دنبال کار جدید. خیلی داره کش میاد.
فهمیدم بابا رفته شهر محل زندگی برادر منم با دخملی با سواری رفتیم اون شهر قبلش بابا رو قسم دادم که اگه میخواد شب بمونه اونجا من فردا بهش ملحق بشم اما گفت نه میخو ام برگردم ،سه ربع بعد ما سر مسیر جاده ای بودیم که میرفت شهر خودمون ماشین بابام رو دیدم سوار شدم ساعت نزدیک پنج و نیم بود وبابام گفت بریم خونشون و من گفتم چه کاریه تا بریم و بیایم شب شده بابام هم تو تاریکی سختشه رانندگی،بعد بابام گوشی رو گرفت زنگ زد که اره دیر میشه و ما رفتیم و تشکر کرد و خداحافظی. من میگم اگه برادرم دوست داشت شب بابا رو نگه داره و من و دخملی رو هم ،نباید بابام رو میفرستاد سراغ ما باید خودش میومد،همینم به بابام گفتم بابا هم گفت اتفاقا خانمش گفته خودت برو سراغ رها اینا که پشت گوش انداخته.
میدونستم این تعطیلات ،تعطیلات بشو نیست مامانم برای دکتر رفته تهران و از اونورم به اصرار خاله ام رفتن شمال ویلای دوست خاله. خواهر هم که ترکیه ست.فقط و فقط بخاطر تنهایی بابام اومدم درسته خونه بزرگه و برای من سرمایی گرم نمیشه و درسته تنهام و همدمی نیست و این سه روز همش تو خونه بودم اما دلم طاقت نمیگرفت بابام تنها باشن .
یه عادتی پدر شوهر و مادرشوهرم کرده بودن که چون شوهر عزیز من زیاد راغب نبود بیاد شهر پدری خودش و من ،زنگ میزدن که داریم میایم دنبالتون .مثلا من خواب بودم یه عصر چهارشنبه مادرشوهر زنگ زد که اماده شید پدر شوهر یکساعت دیگه اونجاست و بیاد بیارتتون .تعجب کردم زنگ زدم به شوهر که جایی تو جلسه بود گفتم تو گفتی بیان دنبال ما گفت نه اتفاقا به من زنگ زدن تو سختت نشه ما میریم سراغشون فکر کردم تو دلت تنگ شده میخوای بری.
خیلی ناراحت شدم اما اون بار به روی خودم نیوردم تا باز این مسئله تکرار شد .یعنی فکر نمیکردن من دلم میخواد با شوهوم برم و بیام و اصلا شاید دلم بخواد اخر هفته نیام شهر پدری.
به شوهر گفتم من که بچه نیستم که زنگ میزنن فلانی اماده شو داریم میایم دنبالتون ،بهتره درست و حسابی بدون اینکه بهشون بربخوره حلش کنی و بگی هر وقت لازم باشه میارمشون خودم.
اما شوهر عزیز من گند زد. موقعی که مادرشوهر مهمونم بود و احترام مهمان واجب، برگشته بود گفته بود مامان رها رو دعوت نکن خودش هر وقت بخواد میاد.
من منظورم این بود برای من سر خود برنامه اخر هفته نذارن که حتما سفر کنم شهر پدری بعد شوهر عزیزمن جوری دیگه ای انتقال داده بود که چرا وقتی میاد خونه پدرش دعوتش میکنی.
در حالیکه ما اگه پنج شنبه بریم همیشه جمعه ناهار خونه مادرشوهریم. خلاصه به لطف گره گشای بزرگ الان چند باره میام مادرشوهر دعوت نمیکنه. چی بگم والا
امروز عصرم قرار شد با دوستم که با وجود اینکه همیشه سرش شلوغه از شانس خوب من دو ساعت وقت داشت بریم خرید منم دخملی رو بردم خونه مادرشوهر ،دیدم اونکه دعوت نمیکنه اگه فردا برگردم میگه نیومدی سر نزدی نوه ام رو ندیدم ،گیری کردیم بخدا .
الانم با بابا تنهام اخبار گوش میده منم نشستم چشم انتظار دخترم ببینم کی میارنش.
چقد خونه سوت و کوره.
شوهر هفته پیش وقتی بابام رفت مراسم ختم فامیلشون با بابا آشتی کرده دست انداخته گردنش همیشه فکر میکردم با مامانم راحتتر آشتی کنه تا بابام اما دیدم برعکسه ،برای مامانم تعریف کردم گفت چه عجب فهمش اومد سرجاش بیاد از دامادای دیگر ان یاد بگیره دیشب فلانی ( شوهر خواهر بزرگه) گفتم میخوام برگردم گریه کرده گفته مادر خونه بدون شما صفا نداره .
منم خفه خون گرفتم فقط گفتم چه خوب ،میدونم بیاد با مامانم آشتی، حتما متلک بارونش میکنه.
گاهی وقتا میگم چقد زندگی برام سخت شده این مسائل پیش پا افتاده اولویت زندگیم شده یه موقعی مسافرت به فلان کشور و تحصیل تو فلان دانشگاه ارزوم بود الان میگم هیچی هیچی هیچی فقط آآآرااااااامش
تو رو جدت اگه انرژی منفی میگیری از وبلاگ من،اینجا رو نخون . بخدا اینجا تنها جاییه که میتونم درد دلم رو بنویسم ،عزیزم تو خوشبختی شوهرت خوبه خداروشکر برو شکر کن و این یه تیکه سنگ صبور رو از من نگیر خدا میدونه از ترس اوناییکه هی میان تو وبلاگ خودشون یا همینجا کامنت میذارن و ابراز میکنن انرژی منفی میگیرن ،ننوشتم این مدت.
عزیزم زندگی من خاکستریه خیلی دارم تلاش میکنم سفیدش کنم نمیشه . نیا نخون نگو، من همینجا رو دارم و بس
امروز 97/7/7
چرا حس میکنم امروز یه روز خاصه
یه نوت استیکر زدم رو دیوار آشپزخونه پر از کارهای انجام نشده ازدندونپزشکی بگیر تا کتابخونه و خیاطی و...
دیروز تمام طول روز رو سه تایی خونه بودیم و فیلم دیدیم اهنگ گوش دادیم آلیس دیکته هاش رو نوشت و چون اینجا کمی سرد شده هرسه تامون پشت سر خواب بعدراز ظهر سردرد گرفتیم. پدر و دختر کمتر و من زیاااااد. از شدت درد که انگار میگرن هم قاطیش عود کرده بود حالت تهوع گرفتم و...
شوهر عزیز من یه دگزا برام زد و بخاری رو برام روشن کرد و من بعد از پنج ماه به وصال دلداده م رسیدم.
شام هم رفتیم بیرون و باز هم به پیشنهاد آلیس فست فود. ما دو تا به شدت با فست فود مخالفیم و خیلی هم سخت مراقبت میکنیم بچه این غذا ها رو نخوره اما شب آلیس بود و رفتیم یه جای جدید که یه دو هفته ایه افتتاح شده به جز دلبری کردن و روابط عمومی بالای دختر صندوق دار هیچ چیز مثبت ی نداشت.
آلیس که کیف کرد و من و شوهر عزیز من متفق القول بودیم که حس میکنیم داریم نون و سس میخوریم . کلی ملاط داشت ولی بی نمک بیمزه
شوهر عزیزمن ما رو رسوند خونه لباس عوض کرد و از اونجایی که خوب میشناسمش و نیاز داره با رفقاش بگذرونه حتی ساعتی رو ،با وجود اینکه پرسید ازم که برم یا نه گفتم برو.
شوهر عزیز من یه رفیق بازه صد در صد بود و صبر و تلاش،من رسوندتش به یه رفیق بازه ده درصد. باورش برام سخته اما تا حد زیادی مرفق شدم البته اگه ما نباشیم و خودش تنها باشه باز به روزهای اوجش برمیگرده اما با وجود ما ملاحظه میکنه که قبلا نمیکرد..
ما هم سریال دلدادگان دیدیم لباس فرم بچه رو اتو کردم یه تشک ملافه کردم و مرتب کردم و خوابیدیم چون کلی هم قرص خورده بودم عصری ،گیج خواب بودم.
شوهر عزیز من ساعت ده دقیقه به دو نیمه شب اومد چراغ رو روشن کرد و یه ماچ پرتاب کردن همان و من انگار جغد بیدار شدم خواب از سرم پرید کلی وول خوردم اما فایده نداشت صدای اذون هم شنیدم و ساعت 6 شد که یه دفعه بیهوش شدم و شش و نیم با صدای ساعت کوکی آلیس بیدار شدم گیجه گیج بود میدونستم بخوابم کار تمومه پس بلند شدم کتری رو روشن کردم آلیس رو بیدار کردم و با ماشین زدم بیرون نون بربری تازه کنجدی گرفتم و رسیدم دیدم شوهر عزیزمن رفته دوش بگیره و بچه هم ول میچرخه صبحونه شون رو دادم و آلیس با پدرش رفت چقد سفارش کرده باشم تا دم در مدرسه ببرتش خوبه؟
حالا باید برم به جنگ کارهای پیش رو ببینم امروز چندتا رو خط میزنم. یا علی
هفت هفت نود و هفت سه تا تحول بزرگ منتظرن تا به من برسن و من اونها رو در روز تو ثبت میکنم اخه مجری برنامه صبحگاهی میگفت ارزوهاتون رو تو این روز با عدد خاص زیاد بخواین.
آرزوهاتون براورده و زندگیهاتون سرشار از شادی