کله صبح وصدای فیس فیس دیگ زودپز، من منتظرم یه کم نخودو لوبیا بپزه آش رو با شعله پخش بار بذارم و برم سرکار. دیشب به میم گفتم برو مرغ و ماهی بگیر اول رفت دوش گرفت بعدم که میگفت سرما میخوره بعدشم دیگه دیروقت بود.دیگه از غر زدن خسته شدم بهش گفتم من میدونم چرا نمیری خونه رو خالی کنی اجاره بدی چون تنبلی گفت اره حاضرم ماهی یه تومن بدم اما این کار رو نکنم.اونوقت بعضی مردا آتیش از دست و پاشون درمیاد،از آب کره میگیرن. چقد دیگه بگم.
از دیروز دل درد و کمر درد دارم و یحتمل تا چهارشنبه پ میشم. فکر میکنم بهتره که تسلیم خواست خدا باشم و احتمالا اینطوری بهتره.
دیروز صبح رفتم کتابخونه سه تا کتاب گرفتم اما تا لای کتابا رو باز کردم نت وصل شد . عجبه ها.
مطالباتمون رو قشنگ به مرگ بگیر به تب راضی بشه تبدیل میکنن . من که مرتب دارم با گاز رفت و امد میکنم و یه دو روزی هست که بدجوری بوی گاز تو کابین میپیچه حتی دیروز در رو باز نگه داشتم بعد ماشینو روشن کردم که اگه خدای نکرده منفجر شد فرار کنم. اینم از دستاوردهای دولت تدبیر و امید.
جمعه که خونه بابام بودیم باز خواهرم قاطی کرد و اون وسط دعوا با مامانم مرتب به من بدو بیراه میگفت میخواست منو عصبانی کنه منم فقط سکوت کردم و بعدشم رفتم خونه مادرشوهر. مامانم از ترس اون یواشکی کمی خرمالو و عناب از توحیاط چیده بود داد بهم بردم برای مادرشوهر. اونجا بود که فهمیدم قضیه اش نبردن زیر سر خواهرمه. واسه همیناست که اصلا دلم نمیخواد بردم شهر پدری خونه پدری. فراری هستم. خدای نکرده اگه روزی دچار مشکل بشم و توخونه خودم جایی نداشته باشم تمام سعیم رو میکنم که مستقل باشم و نرم اونجا. حتی محبتشون هم دیگه بهم نمیچسبه اونم من که اونقد عاطفی بودم الان زیر فشار سرزنش ها و جو متشتنج خونه دیگه حاضر نیستم زیاد اونجا بمونم و مثل یه مهمون میرم و میام.
برم دستی به سر و روی خونه بکشم و برم سرکار.
امروز صبح واقعا سختم بود بیدار شدن. دلن میهواست الارم گوشی رو قطع کنم و بلند نشم و نرم سراغ کتری و روشنش نکنم و آلیس رو بیدار نکنم. هرروز صبح همین احساس رو دارم که خواب دیشب کافی نبوده ولی بیدار میشم کتری روشن میکنم و آلیس رو صدا میزنم و میرم پشت پنجره و خوابم میپره.
برف خیلی بیشتر از دیروز میبارید و فکر کردم بهر حال امروز باید برم میخواستم زود برم تا خانم ج دیرتر بیاد و گرو برمیدارم که روزایی که دست تنها ست بعش فشار نیاد. سریع صبحانه خوردم و بهش اس دادم که من میرم تو ده و نیم بیا.خونه رو ریخت و پاش رها کردم و رفتم خدارو شکر جاده رو نمک پاشی کرده بودن.
من نمیدونم1 ایا مامانای دیگه هم مثل من با درس خوندن بچه شون درگیرن . من مرتب باید بالای سرش باشم خودش میخونه ولی منم باید باشم و منم گریه میکنم که ای بابا من یه بار مدرسه رفتم دیگه نمیخوام برم .
من نمیدونم 2 که زن و مردهای دیگه چقد با هم حرف میزنند اما چیزی که دیدم اینه که بین و من و میم فقط منم که متکلم وحده هستم اون یا سری تکون میده و بیشتر وقتا هم انگار تو هپروت خودشه و هیچ عکس العملی نداره با وجود اینکه وقتی میره منبر من با اشتیاق به حرفاشگوش میدم شاید باید مقابله به مثل کنم.
پدر و مادرم همیشه در حال تعریف و اسمون ریسمون هستن و گاهی که صبحها بخاطرصدای تعریف کردنشون از خواب بیدار میشیم من به شوخی بهشون میگم دیشب تا صبح چه اتفاق تازه ای افتاده که انقد حرف برای گفتن دارید. میگن به شتر گفتن چرا ... پسه گفت مگه من چیم مثه همه کسه. خیلی در مورد من صدق میکنه.