این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم میخواد از روزانه هام بنویسم اینکه کی الیس رو بیدار کردم چطورراضیش کردم شیر موز و کیکش رو بخوره و تنها بمونه تا برم سرکار. اما دست و دلم نمیره به نوشتن. شور و حالم رو از دست دادم بخاطر بچم اشپزی میکنم بخاطر شوهرم الکی لبخند میزنم و بخاطر پدر مادرم زنده ام. بعد از ظهر ها ساعتها میخوابم تا فقط تو این دنیا نباشم میخوام خودمو جمع چ جور کنم میخوام شکرگزار باشم میخوام برگردم به زندگی عادیم اما نمیتونم تقریبا یادم رفته باردارم بعضی روزا حتی یادم میره مولتی ویتامینم رو بخورم. اگه گهگاهی تلخی دهانم نباشه کلا فراموش میکنم موجود کوچکی در درونم داره هر روز بیشتر جون میگیره .از این میترسم از اینکه به من وابسته ست از اینکه هر چقد بد باشم برای اون خوب باید باشم وابستگیش منو میترسونه دلم میخواد از موقعیت فعلی فرار کنم. جایی خوندم افسردگی نبرد بین روحی ست که میخواهد برود و جسمی که میخواهد بماند،این الان حال و روز منه. 


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم میخواد از این خمودی دربیام. هیچ وقت دوست نداشتم لاک رو ناخونام باشه  دلم میخواست وضوم کامل باشه اگرچه عاشق لاک قرمز روی ناخونام بودم. دیروز لج کردم و در عین بیحوصلگی یه طرح قشنگ انداختم رو ناخونام.اما انگار یه جوری ام. من با نماز خوندن با قران خوندن حال خودمو بهتر میکردم نه خدام رو . روزی که تو اون خونه  قدیمی و نمور سازمانی که از هر گوشه ش یه حشره بیرون میزدپای نماز با خدا درد دل کردم که آ خدا شرایطم رو میبینی خونه ام معلوم نیست حال میم خوب نیست من حتی میترسم الیس رو زمین این خونه بخوابه انقدر که هر روز کلی خرخاکی و سوسک و مارمولک میکشم و سم میپاشم ،3 سال پیش بود میم میگفت حاضر نیست خونه رو جابجا کنه وسایلمم تمیورد میگفت جا نداره اینجا با دو دست رختخواب و یه تی وی قدیمی و چند تا کاسه بشقاب در حدی که یک کارتن بشه زندگی میکردم. دو تکه موکت مامانم داد و از سمساری دو تخته فرش کهنه گرفتیم با یخچال کوچک قرضی   من راضی شدم در خونه خودم  رو ببندم و تو یه خونه ای  که رسما قبلا اداره بوده و الان متروکه شده بود زندگی کنم. تمام اینها رو برای خدای خودم گفتم،گفتم که دخترم تنهاست گفتم الان شرایطش رو ندارم سنم داره بالا میره خدای من فرزند دیگه ای تو طالعم هست . با قلب شکسته نیت کردم و قران رو باز کردم و اون سوره اومد که وعده یک پسر رو فرشتگان به ابراهیم دادن. دلم قرص شد. اروم شدم و ادامه دادم. 

مگر ممکنه وعده خدا خلاف بشه همینه که میشکنه منو همینه که منو از سجاده ای که باعث ارامشم بود و چادر گل گلیم که همیشه بوی بهترین ادکلنم مطبوعش میکرد دور میکنه. اما انگار این فاصله،این قهر بازم به نفعم نیست برای خدا کائنات یا هرچی اسمش هست من یه ذره ناچیزم که نه غمم مهمه نه شادیم. من باید خودمو جمع کنم باید حال خودمو خوب کنم و نه انتظار معجزه داشته باشم نه وعده. باید به قول میم در مسیر زندگی روان باشم و جاری. به هر تکه سنگی هم سرم خورد مسیرم رو عوض نکنم.