یه روزی وقتی دوازده سیزده سالم بود تو دفترچه خاطراتم نوشتم ما زنده میمانیم تا شاهد مرگ آرزوهایمان باشیم.هرچقدر بعد از اون زندگی کردم بیشتر به درستی اون جمله پی بردم.
یکی یکی تمام مطلوبهای دلم جلوم جون میدن و برای من میمونه یه سوگواری و گریه چند روزه و حسرت یک عمره.
احتمالا روزی از اینکه این بچه رو نزدیک به 24 ساعت گشنه نگه داشتم پشیمون میشم ضربه هاش مثه گریه های نوزادی گشنه بود اما نه توانش رو داشتم نه اشتهاش رو.
میم میگه بچه بازی درنیار ولی حتی جونی تو تنم نمونده که بگم لامصب منم ادمم خسته شدم از بس خواستم نشد خواستم و نشد خواستم و نشد خواستم و نشد.
به زور کمی شربت خوردم با چند قاشق غذای مونده از دیروز رو.باید بازم مثه هرناکامی دیگه بلندشم به روی خودم نیارم و به این زندگی ادامه بدم ولی این دفعه باید یاد بگیرم نه ارزو کنم نه طلب،باید یاد بگیرم باید بفهمم زندگی من همین سطحی که هست میمونه قرار نیست انقدر که من به ارزوهام بال و پر میدم خدا هم حواسش به خواسته هام باشه چون سرش شلوغه احتمالا نه توکلم رو دید نه توسلم رو.
ناراحت نباش بچه ی تو شکمت گرسنه نمیمونه از بدن تو تغذیه میکنه
اره ،میدونم
عزیزم ناامید نباش. نمیدونم علت ناراحتیتو ولی اگه به اون چیزی که میخواستی نرسیدی شاید یک چیز بهتر در انتظارته. برات دعا میکنم
ممنون عزیزم همیشه همینه باید یه جوری خودمون رو اروم کنیم اون چیز بهتر چیه و کی قراره بیاد نمیدونمپ